فاطمه زهرافاطمه زهرا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 23 روز سن داره
محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 30 روز سن داره
نازنین زینبنازنین زینب، تا این لحظه: 5 سال و 3 ماه و 21 روز سن داره

کُپُلچه خانوم، لُـپـّــــو خان و لُپَّـــک (گردو خانوم)

سه امانت الهی در خانه ی ما

من یک چترم... به من نیاز دارد!

بسم الله امشب یکهو به سرم زد بیایم اینجا بنویسم. اینجا در ذهنم امن‌تر از اینستا به نظر می‌رسد. شاید چون کسی از دوستانم آن را نمی‌خواند و من خیالم راحت است کسی اینجا نمی‌داند من چند کلاس سواد دارم، اصلا چند سال دانشگاه در چه رشته‌ای درس خوانده‌ام. فقط از سر در وبلاگم ممکن است نگاه کنند و بفهمند سه فرزند دارم. همین. همین البته کافی‌ست که بدانند چقدر سرم شلوغ است. آنقدر که فرصت نکنم مدام به این دفتر خاک‌گرفته سر بزنم. دفتر کاهی نی‌نی‌وبلاگِ قشنگم، حالا سالهاست دارد اینجا غبار روی غبارش می‌نشیند و بی‌چاره از سرفه، گلودرد گرفته است. کاش می‌توانستم نجاتش دهم. کاش چاره&zw...
3 ارديبهشت 1401

باز هم بازگشت!... و شُکر برای میلادت، نازنینم!

بسم الله  این بار یک وقفه ی بلند افتاد برای برگشتنم بر این مأمن خوب ‌مادرانگی‌هایم، نی نی وبلاگ... اینک، سه سال و شش ماه و اندی از آخرین نوشته‌ام در اینجا می‌گذرد! زمان زیادی است اما من این‌بار یک دلیل محکم دارم. بسیار محکم و البته جذاب! حضور یک عضو جدید دوست‌داشتنی در جمع گرم خانواده‌‌مان که هرچه کار و مسئولیت داشتم، چندبرابر کرده است و به همان نسبت هم زندگی‌ام را شیرین‌تر‌... به نظرتان عجیب نیست که لذت و رنج در این دنیا اینقدر توأمان در هم تنیده‌اند و ما اینچنین مصرّانه، در تلاشی بیهوده برای جداسازی‌شان از هم؟! واقعاً گاه می‌اندیشم شیرین...
10 دی 1400

باز هم «بسم الله» بعد از یک سال و چهار ماه رجوع به سنت از مدرنیته

ستاره ی هفت آسمانم! قل هو الله های من روانه ی تو باد وقتی که هر صبح برای فرداهایت، قدم به آسمان بی کران دانش می گذاری...     «لاحول و لاقوه الابالله العلی العظیم» به قد و بالایت، عزیز مادر...!   دل نوشت 1: کلاس اولی خونه ی ما امسال یادگرفت بنویسد هر چه دل کوچکش می خواهد مثل همین چند روز پیش که نوشت آرزوی من این است که «به بهشت بروم!» دل نوشت 2: لازم به ذکر است که «مامان دوستت دارم» همان اوایل حتی قبل از روز مادر، نوشته شد و دل من هم ربوده شد... دل نوشت 3: بحمدالله و المنه که تلگرام فیلتر گشت و موبایلمان هم که فعلا ترکید...
18 ارديبهشت 1397

لمس خوشبختی یعنی داشتن دستان کوچکتان

بسم الله سه شنبه ی هفته ی پیش،دوم شهریور ماه 95 محمدپارسا رو بردم مرکز بهداشت تا وزن و قدش رو بعد از چندماه که فرصت نکرده بودم ببرمش، چک کنند. وزنش 13.6 کیلو و قدش 88 سانتیمتر بود. گفت وزنش خوب ست و روی خط نرمال قرار دارد اما قد او کمی به نسبت کوتاه ست. پرسیدم ربطی به اینکه خودم هم قدم نسبتا کوتاه ست دارد؟ و ممکن ست چون چهره اش هم بیشتر از دخترم به من شبیه ست بر خلاف او قدش کوتاه تر باشد؟ گفت بله. ممکن ست ولی ماه بعد مشخص می شود و معلوم نیست که به دکتر احتیاجی باشد. نکته ی بعد اینکه قرار شد از این به بعد به جایی که در نزدیکی خانه مان تازه باز شده است بروم و پرونده که حالا به صورت الکترونیکی و کامپیوتری شده با تماس تلفنی به آنجا منتق...
11 شهريور 1395

بدون تو زندگی ام خالی ست...

بسم الله نی نی های گلم! سلام . امروز اولین روزیست که محمدپارسا با پدرش رفت سر کار و بالاخره بعد از مدتها به آرزویش رسید ! هر روز بارها و بارها میپرسد بابا کجا رفته؟ تا من جواب بدهم سرکار   ... نمی دانم چه لذتی در این پرسش و پاسخ هست که باید انقدر تکرار شود تا شاید رضایت بدهد و دست بردارد ! بعد از محل کار، قرار بود برای اولین بار پدرش با دوستان قدیمی خود به یک باغ استخردار برای تفریح برود که با رفتن محمدپارسا احتمالا این خوشگذرانی از حالت مجردی اش درمی آید ! قابل ذکرست که پدر محترم خودشان خواستند او را ببرند و من هم که اصـــــــــلا استقبال نکردم که یک روز از دست جیغ های گاه و بیگاه گل پسریمان نفسی راحت بکشم ....
26 مرداد 1395

سلامی دوباره بعد از دو سال و نیم...

بسم الله الرحیم سلام ...                                                                                    سلامی به گل روی شما دو تا دردانه های نازنینم... امیدهای زندگیم ... فاطمه زهرا و محمدپارسای عزیزم ... خیلی دلم می خواست اینجا از تک تک ثانیه هایی بنویسم که در کنارتان با عشق سپری می کنم اما ... نمی دانم روزی درک می...
21 مرداد 1395

بعد از مدتــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــها...

بسم الله النور                                                                                             *خود این متن مدتها پیش نوشته شده است!   امشب که باز نشسته ام سر وبلاگ شما دو تا نی نی نازنینم، دیگر تصمیم...
21 مرداد 1395

نگاره های نگاهم (4)

و در ادامه:   4 September 2013 وقتی تو شبیه هفت سالگیم می شوی...!:) البته لباس عروسی که من توی عروسی خان داداشم پوشیدم، هنوز بزرگه برای دو سالگی تو اما اصرار داری و چه میشه کرد؟ ! 4 September 2013 آری ! چشم بدوز به راهی که رفته اند و اینک تو باید در آن قدم بگذاری... بعد از اینکه بوسیده بودی تابوتهای بی نشان را، می گفتی: چادرم بوی شهیدا میده... و حالا عطر چادرت، عجیب مدهوشم می کند ! 4 September 2013 کتابخوان کوچکم! نمیدانم به قول بعضی ها، خواندن کتابهای شعر کودکانه درباره ی زندگی پیامبر (ص) و امامان معصوم (علیهم السلام) که پر از مفاهیم بزرگی مثل ایمان و شیعه و خداشناسی و... است...
12 خرداد 1393

نگاره های نگاهم (3)

و باز هم ادامه:   10 July 2013 11 months ago من آیا درست می بینم...که تو یادآور هرآنچه خاطرات کودکیم...،هستی؟ ! :-O 10 July 2013 11 months ago زیر درخت شاه توت هم قایم شدن، عالمی دارد... وصف ناشدنی !:) 10 July 2013 11 months ago آب بازی در چشمه... به حکم اینکه مادرت خوشش نمی آید خیس بشی و بعد سرما بخوری خدای نکرده، زودتر از بقیه بچه ها با حسرت از بازی دست می کشی ... 10 July 2013 11 months ago تاب بازی کنار درخت های آلبالو... جرعه جرعه خنده هایت را می نوشم ! 23 August 2013 9 months ago عاشق حیوانات...باغ حش (باغ وحش) و سلطانی به نام آقا شیر...
8 خرداد 1393