فاطمه زهرافاطمه زهرا، تا این لحظه: 13 سال و 5 روز سن داره
محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 12 روز سن داره
نازنین زینبنازنین زینب، تا این لحظه: 5 سال و 4 ماه و 3 روز سن داره

کُپُلچه خانوم، لُـپـّــــو خان و لُپَّـــک (گردو خانوم)

سه امانت الهی در خانه ی ما

سر در گمیِ عجیب و غریبِ یک مادر! یک سوال؟

به نام دانای کُل من که دیر به دیر می نویسم میدونم که میدونید دقت زیادی دارم روی نوشته هام... دوست دارم واژه هایی رو بنویسم حتی توی وبلاگ دخترم، که ارزش به یاد موندن و دوباره خوندن رو حداقل برای خودم و خودش داشته باشن! چه برسه که وقت همه ی شما خاله های خوب و مهربون ارزشش بیش از اینهاست. شاید دلیل اینکه هیچ وقت کسی رو مگر به ضرورت خاص دعوت نمی کنم که بیاد و نوشته هام رو بخونه همین باشه. و البته دلیل دور شدنم از نوشتن... در هر حال، اینها همه توجیه تنبلی هام برای ننوشتن واسه نی نی های نازنین نمیشه! راستش خواستم با این پست فقط بپرسم: به نظرتون، وقتی یه مادر ِ نی نی وبلاگی، یه کوچولوی دیگه رو هم به لطف الهی امانت ...
20 مرداد 1392

عکسهای تولد دو سالگی ات همراه با علت تاخیر!

به نام او   دخترِ محبوبه ام...گُلِ دلم... فاطمه زهرای عزیزم... باید اول از همه، خودت و بعد این همه خاله های مهربان که به وبلاگت سر می زنند، عذر من رو بپذیرید! که دلیلم کاملا موجه است!! درس و دانشگاه و امتحان ها یک طرف... نی نی تازه ی کوچکولو هم یک طرف... و سرگرم کردن و مراقبت از تو طرفی دیگر... و البته با کمی چاشنی تنبلی!! همه و همه باعث این دیرنویسی های بنده و بعد هم رویش کاغذ پاره هایی در گوشه و کنار کلبه مان شد پر از شیرین زبانی های بانوی کوچک خانه! در هر حال باید یک وقت وسیـــــــــع، خداوند نصیبم کند تا بتوانم این همه بلبل زبانی هایت را که صفحه صفحه ی کتابهای درسی ام را کم و بیش پر کرده، در این دفتر مجازی ات ...
17 تير 1392

بانوی کوچک کتابخوان!

هو العلیم   وقتی تو ثانیه به ثانیه بزرگتر می شوی و بانو تر... ، و من جا می مانم از این همه «قل هو الله» های تو... ، چه کنم که همه ی زندگیم پر نیست از صدای دلنشینت...؟! من که حالا درس می خوانم تا تو سالهایی دورتر، با افتخار بگویی: او، مادرم بود...   پ.ن: ببخش مرا که این همه بی من می مانی، ولی دلم خوش است که وقتی پدرت کنار هر فروشگاهی، از تو می پرسد: چه میخواهی، بابا؟! تو در جواب فقط می گویی: کتاب میخام!!...و یا گاهی: مداد بیخر...!:)   عکسها در ادامه ی مطلب مربوط به بیست ماهگی توست. برای مامان شب امتحانیت دعا کن، کوچولوی نازنینم...   * این...
25 ارديبهشت 1392

تکرار تو... بهشت من!

سلام. امروز روز تکرار من است در آفرينش... و تکرارها گاه بي نهايت شيرينند، مثل طعم خوش نمازهاي کودکانه ات... ت ولد دختر ارديبهشتي ام مبارک! دعا بفرماييد ان شاءالله بهشتي شود... ...
8 ارديبهشت 1392

بغض نوشت...

کاش مردم همه مي دانستند که فقط جاي آن چهره ی ملعونِ قديمي که از ديدن دختر، غضب آلود و غمين مي گشت،  در آتش دوزخ نيست... ب لکه هر چهره که از ديدن او سرخ شود، و دل مادري از جنس لطيف را بشکند و درد به جانش ريزد، جايگاهش آنجاست...
14 فروردين 1392

اولین برف

سلام گلکم... ساعت حدود 7 و ربع ِ روز پنج شنبه 17 اسفند 91 صبح خواب بودم که پدرت از محل کارش یعنی مدرسه (گاهی وقتی من و تو خوابیم، بابایی میره سر کار و ما از خستگی شب و روز قبل از جامون تکون هم نمیخوریم!) تماس گرفت و گفت: اگه پرده رو نزنی کنار و از پنجره بیرون رو نگاه نکنی منظره ی خیلی قشنگی رو از دست میدی...حتما برو پشت پنجره رو تماشا کن...وقتی گوشی به دست پده رو کمی کنار زدم............خشکم زد و از شادی فریادی کشیدم: وای...برف! سپیدی برف چشمهام رو میزد... با کلی ذوق و شوق پرسیدم: فاطمه زهرا رو بیدار کنم، ببینه؟ تاحالا برف ندیده! شنیدم: آره...بیدارش کن! از خدا خواسته که زودتر برفها رو به تو نشون بدم با کمال بی رحمی اومدم بالای سرت و صد...
22 اسفند 1391