لمس خوشبختی یعنی داشتن دستان کوچکتان
بسم الله
سه شنبه ی هفته ی پیش،دوم شهریور ماه 95 محمدپارسا رو بردم مرکز بهداشت تا وزن و قدش رو بعد از چندماه که فرصت نکرده بودم ببرمش، چک کنند.
وزنش 13.6 کیلو و قدش 88 سانتیمتر بود. گفت وزنش خوب ست و روی خط نرمال قرار دارد اما قد او کمی به نسبت کوتاه ست. پرسیدم ربطی به اینکه خودم هم قدم نسبتا کوتاه ست دارد؟ و ممکن ست چون چهره اش هم بیشتر از دخترم به من شبیه ست بر خلاف او قدش کوتاه تر باشد؟ گفت بله. ممکن ست ولی ماه بعد مشخص می شود و معلوم نیست که به دکتر احتیاجی باشد.
نکته ی بعد اینکه قرار شد از این به بعد به جایی که در نزدیکی خانه مان تازه باز شده است بروم و پرونده که حالا به صورت الکترونیکی و کامپیوتری شده با تماس تلفنی به آنجا منتقل شود.
بگذریم از اینکه وقتی سراغ پرونده های و پوشه های کاغذی قبلی را گرفتم که از یک مرکز بهداشت دیگر که قبلا به آنجا می رفتم و حالا منحل شده بود، گفته بودند به اینجا رفته، گرفتم گفتند که از بین رفته و دیگر مهم نیست!!! و از این به بعد کاملا با جزئیات در کامپیوتر ثبت می شود!
مسخره است که تمام مشخصات ریز به ریز فرزندانم از بدو تولد تا حالا در پرونده ای موجود بوده که الان به راحتی می گویند نیست!!
هفته ی پیش در مسجد محل، کلاسهای بسیج برگزار می شد که من هم خدا را شکر با کمک مامان بزرگتان که شما را نگه داشت، در 4 روز آن شرکت کردم و امروز هم امتحان این دوره برگزار شد. هرچند اسم آزمون و امتحان شایسته ی یک نوشتار گروهی و دسته جمعی نبود!بیخود از صبح آنهمه استرسش را داشتم!
کلاسهای مهدقرآنتان هم فعلا تعطیل است و معلم مهد قرار است تغییر کند. چهارشنبه ی پیش وقتی ایشان برای کاری به مسجد آمده بودند بهشان گفتم شکر خدا پسرم اولین سوره ی قرآنش را با راهنمایی شما توانست حفظ کند. و تشکر کردم. خیلی خوشحال شد و گفت که بچه ها را ببوسم.
کلاس شنای آموزشی مان هم که تمام شد و من از 12 جلسه اش، اولین جلسه که ثبت نام نکرده بودم و جلسه ی آخر هم خواب ماندم! فقط 8 تای آنها را رفتم و باقی را نشد بروم!
این بود که خیلی هم حرفه ای نشدم و جا دارد که باز هم ان شاءالله تفریحی شنا بروم تا بیشتر کار کنم و بعد برای شنای پیشرفته به کلاس بروم.
فقط الان کلاس قلاب بافی ام مانده که روزهای شنبه برگزار می شود و داریم یک کیف می بافیم.
البته به غیر از کلاس همسرداری که روزهای دوشنبه است و خیلی استادش را دوست دارم.
راستی این هفته هم سه شنبه به کلاس دفاع شخصی که از طرف بسیج به صورت رایگان برگزار می شود رفتم و فقط روز و ساعت برگزاری کلاسها تعیی شد.
خیلی علاقمندم به کلاس طراحی دانشکده ی هنر هم بروم ان شاءالله... ولی نمی دانم می شود یا نه.
درهر حال من از داشتن دو فرزند 5ساله و دو سال و نیمه در سن 27 سالگی و خانه داری ام با وجود داشتن مدرک تحصیلی ارشد ادبیات راضیم و خدا را شکر می کنم...
و واقعا فکر می کنم با همه ی سختی ها و مشکلاتی که مثل همه ی آدمها من هم درگیرشان هستم،
همین احساس یعنی لمس خوشبختی!
عکسهایی از بچه های گلم در ادامه ی مطلب:
عزیزان دلم!
این هم از عکسهای قدیم و جدیدتان:
آشپز کوچولوی خونه مون
پسرک ماست خور مامانش!
اینم از عروسک بازی حضرت آقای خونه ی ما!!
موبایل و تبلت هیچ کدوم مال مادر و پدرتون نیست ها!!
اصلا همینه که بچه ها بیشتر دوست دارند پیش مادربزرگ و پدربزرگ هاشون بمونند دیگه!
اینم به خودش : گوگولی!
دختر باحجاب من!
ماشاءالله لاماشاءالناس...
ایشون هم لپوخان مامان!
ماشاءالله لاماشاءالناس...
قبلنا که شیر ِمامان یا به قول خودت (دیر دیر دیر) می خوردی،
یعنی تا قبل از 2 سال و یک ماهگی ات
که با زحمت فراوان از شیر گرفتمت،
خیلی تپلتر از حالا بودی عزیز دلم!
می رفتی هیئت...
دوتایی هاتون!
پسرکم! خیلی برام جالب که عاشق رنگ سبزی!!
مشغول ساختمان سازی، اسباب بازی داداشی ش!
خودت گلی خانومم!
رفته بودیم پارک با عمه و حسنا کوچولو و عمو علی تون...
تیرماه 95
در خواب ِ ناز...
چشمان زیبای بیدار من!
عکس گرفتن پسر نازم از دست رنج های مامانش!
اولین شوری که درست کردم و خداروشکر خیلی خوشمزه شده بود...
رانندگی گل پسرمون با ماشین بابابزرگ!
سفر شمال نوروز 95
تحویل سال 1395 در خانه ی مامان بزرگ بزرگه ی عزیز (مادربزرگ خوبم) که خدایش بیامرزاد...
به تازگی یعنی فردای شب 23 ماه رمضانِ همین امسال از میان ما رفت پیش همسرش،
بابابزرگ بزرگه ی شهید...