فاطمه زهرافاطمه زهرا، تا این لحظه: 13 سال و 2 روز سن داره
محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 9 روز سن داره
نازنین زینبنازنین زینب، تا این لحظه: 5 سال و 4 ماه سن داره

کُپُلچه خانوم، لُـپـّــــو خان و لُپَّـــک (گردو خانوم)

سه امانت الهی در خانه ی ما

بدون تو زندگی ام خالی ست...

1395/5/26 21:15
نویسنده : مامان زنبق
588 بازدید
اشتراک گذاری

بسم الله

نی نی های گلم! سلام.

امروز اولین روزیست که محمدپارسا با پدرش رفت سر کار و بالاخره بعد از مدتها به آرزویش رسید!

هر روز بارها و بارها میپرسد بابا کجا رفته؟ تا من جواب بدهم سرکار   ...

نمی دانم چه لذتی در این پرسش و پاسخ هست که باید انقدر تکرار شود تا شاید رضایت بدهد و دست بردارد! زبان

بعد از محل کار، قرار بود برای اولین بار پدرش با دوستان قدیمی خود به یک باغ استخردار برای تفریح برود که با رفتن محمدپارسا احتمالا این خوشگذرانی از حالت مجردی اش درمی آید! خندونک

قابل ذکرست که پدر محترم خودشان خواستند او را ببرند و من هم که اصـــــــــلا استقبال نکردم که یک روز از دست جیغ های گاه و بیگاه گل پسریمان نفسی راحت بکشم...جشن

هر چند ظهر که شد صبرم تمام شد و با دلتنگی تلفن زدم و با صدایش که به خواهرش می گفت: «میای بریم گـَدِش(گردش)؟!» کلی قربون صدقه اش رفتم... و الان هم که تازه نزدیک غروب شده حس می کنم دیگر تحمل ندارم تا نیمه های شب صبر کنم تا برگردد و ببوسمش...بی حوصله

همین الان هم مامانم که از جلسه ای برگشته بود، برایمان کیک یزدی آورد و گفت: این مال محمدپارسا. فاطمه زهرا یهو گفت: نگو که دلم میمیره... غمناکاسم داداشیو نگو! دلم براش تنگ شده... محبت

مامانم هم رو به من گفت: چطور دلت اومد؟دلخور می خواستی راحت باشی؟! با سر تایید کردم و خندیدمزبانکه گفت: حالا دیدی... راحتی ِ آدم با بچه شه. دیگه ندی ببردش ها!! شاکی

می خواستم فاطمه زهرا ر به پارک یا حتی خونه ی دوستم ببرم که بهش خوش بگذرد ولی دختر داییش آیه خانم ِ 8 ساله تشریف فرما شدند و همه ی برنامه ها به باد فنا رفت که رفت!سکوت  چون فاطمه زهرا آنچنان اصرار داشت که بیرون نرویم و با او بازی کند که دلم نیامد بفرستمش برود (طبقه ی اول).

چقدرررررر دلم می خواست در این وبلاگ از حرف زدن و راه رفتن و خندیدن و حتی جیغ و گریه های محمدپارسا و لحظه به لحظه بزرگ شدنش بنویسم که قسمت نبود و نشد.

آنقدر درگیری های مختلف و کوچک و بزرگ در زندگیمان پیش آمد که دیگر فرصت قلم به دست شدن یا حتی تایپ کردن خاطراتم را هم از من گرفت جز چند خطی که در اینستاگرام می نوشتم که آن هم به یُمن داشتن یک گوشی قدیمی فعلا دفترش بسته شده است.

اگر بخواهم از آنچه نگفته ام در این دو، سه سال حرف بزنم احتمالا یک مثنوی هفتاد من می شود و یقیناً دیگر نه در حوصله ی خودم می گنجد و نه در توانم ست که آنقدر بنویسم و نه یک درصد احتمال خواندنش توسط شماها عزیزان دلبندم در آینده را میدهم! سکوت

حالا که بعد از مدتها فرصت نوشتن برایم پیش آمده دلم میخواهد از همین روزهای اخیری بگویم که چه بر من و دلم گذشته و چه حس و حالی داشتم و دارم...

از امروز بگویم که چقدر خدا دوستم داشت که دستم را به چشم کوته بین خودم، اتفاقی و در واقع، با حکمت از پیش تعیین شده ی خداوندی، بُرد سمت دفترچه ی قدیمی مداحی هایم و ناگهان وقتی به خودم آمدم که دیدم دارم بلند بلند حسین حسین می خوانم و دخترم با بغض کنارم نشسته و گوش می دهد...

اشک که می ریختم به حرفای همسرم، ارمیا فکر می کردم شاید...

همان حرفها که تازگی ها می گفت: اگه امسال نری اربعین، دیگه نمیتونی بری چون از سال دیگه فاطمه زهرا مدرسه ای میشه و نمیشه ولش کنی و بری؛ بگی حالا یه جایی بمونه دیگه و...

شاید هم به سکوت مادرم فکر می کردم وقتی از نگه داشتن یک هفته ایِ بچه ها برایش می گفتم و اینکه چقدر دلم هوای کرب و بلا دارد...

کربلایی که میان آن پنج نفری که هشت سال پیش با آنها رفته بوذم، حالا فقط منم که دیگر آن لحظات خوبِ زیارت برایم تکرار نشد و بقیه حتی ارمیا هم بارها بعد از من رفتند و من...

خلاصه که اتفاقی نبود قطعا این روضه ی دم صبح دو نفری مانفرشته...

بعد از اون برای دخملی، با اصرارش نقاشی کشیدم.خسته دیروز آخه با یه جعبه براش تلویزیون کوچکی درست کرده بودم و حالا باز هوس ِ نقاشی و کاردستی به سرش زده بود و ول کن هم نبود. کچل

چقدر جالب یا شاید هم مسخره ست که بعد از مدتها ننوشتن دارم برعکس از جلو به عقب، زمان رو تعریف می کنم!! هیپنوتیزم

چون صبح رفته بودم استخر و خیلی خسته بودم خواب آلودو بعد از نقاشی همانجا وسط پذیرایی طبقه ی چهارم، بیهوش شدم خوابو حدود دو ساعت بعد با صدای صحبت های بابا و مامان از خواب پریدم.

ناهار هم ماکارونی مان را بردم خانه ی دایی محمد و خاله فاطمه ی بچه ها (قبلتر ها در همین وبلاگ میگفتم زندایی رها که حالا به مقام خاله گی نایل آمده ست)محبت تا دور هم بخوریم.

راستی، خاله زینب یا همان زندایی زینبتان هم یکسر آمد و گفت که یک کلاس طراحی در دانشکده هنر برگزار می شود که خیلی خوب ست و... و ما را هوس انگیز کرد که با ترمی 150 هزار تومان بعلاوه ی کمی منت مادر و همسر را متحمل شدن، ان شاء الله می شود بعد از سالها انتظار و آرزو، به دنبال عشق قدیمی مان یعنی نقاشی و طراحی برویمزیباجشن!

خدایا یعنی می شود واقعا؟! غمناکمی شود بالاخره روزی این همه مدادرنگی... همان پنجاه رنگه ی ته کمدِ فرورفته در تاریکی را می گویم که تک تکشان آرزو دارند یه لحظه به دست گرفته شوند، به کار آیند...؟! دلشکسته

بعد از ناهار محمد آقا یا همان دایی یاسین ِ بچه ها با 32 سال سن ِ شریف که از خداوند متعال گرفته اند و ان شاءالله تا 120 سال هم عمر کنند، بعد از تشکر بابت غذا چون می خواستند عصر به یک سفر کوتاه بروند، با کمی چاشنی طنز برگشتند گفتند: خب دیگه تو هم پاشو برو خونتون!!سکوتدلخورتعجب که فاطمه وقتی فهمید از تعجب داشت شاخ درمیاورد و حتی عذر خواهی کرد بابت حرف شوهرش که یک وقتی از صمیمی ترین دوستان دوران کودکی و نوجوانی ام حساب می شد و من به اخلاق و حرف هایش شاید عادت هم داشتم! خنده

در هر حال من بعد از آن هم، وقتی برادر محترم در خواب عمیقی فرو رفته بودند و زنداداش عزیزم مشغول جمع آوری وسایلشان بودند باز هم به خانه شان سر زدم و شاید حتی چند دانه ای هم از بافتنی ام را در خانه ی آنها بافتم تا شاید به خودم ثابت کنم که از حرفش چیزی به دل نگرفته ام و پررو تر از این حرفها هستم که با یک بالای چشمت ابروست، قهر کنم و از این حرفها...!! خندونکعینک

خلاصه که ما همچین خاورشووری هستیم!راضی سایه ی بختک مانندمان را از سر زندگی برادر جانان ِمان به این راحتی ها برنمیداریم... دلخور مخصوصا که زنداداش هایمان به کوری چشم ِحاسدان دور و نزدیک، کم و بیش جای خواهران نداشته ی مان را پر کرده اند بحمدلله و المنّة.محبت

عصر هم فیلم برادر داده مان را با عنوان «ماهی و گربه» تماشا نمودیم و هواسمان هم بگویی-نگویی مثلا به دخترها بود که چه بازی می کنند و چه می گویند!چشمک همزمان کیف قلاب بافی شده ی نیمه کاره مان هم در دستمان بود و گه گاه، گره ای هم به آن می زدیم که وقتمان را لااقل فقط و فقط به فیلم بی سر و تهِ روبرویمان تلف نکرده باشیم!درسخوان قه قهه هر چند ناگفته نماند که فیلمبرداری و نقش زمان در این فیلم بسیار جالب و خاص بود...متفکرتشویق

بعد از عمری درس خواندن، ادبیات پارسی کهن را به جان و دل مرور نمودن، امتحانات تشریحی و تستی دانشگاه ها را پس دادن و واحدهای جانکاه را نزد استادانِ بسی گرانمایه پاس کردن،

حال ببین به چه فلاکتی افتادیم ها...!!هیسقهرخندونک

خدا عاقبتمان را به خیر کناد... گیج

در هر حال قصدم این بود که بگویم تازگی ها شما دختر و پسر عزیزم به مهدقرآن مسجد محلمان می روید و من هم در همان فاصله با باقی مادران مشغول یاد گرفتن قلاب بافی می شوم.

سه روز در هفته هم صبح های زود برای شنای آموزشی با همان خانم ها به استخر می روم که انشاءالله بالاخره بعد از سالها که از آموزشی رفتنم در دوران نوجوانی می گذرد، این بار شنا را یاد بگیرم!گیج

راستی در مهد هم با کمک خانم معلم (خانم نوروزی) سوره ی «تین» را حفظ کرده اید و بسیار زیبا و بامزه می خوانید مخصوصا محمدپارسای قشنگم که بعد از قل هو الله احد اولین سوره ایست که حفظ می کند. راستش خیلی هم فکرش را نمی کردم که بتواند یاد بگیرد چون هم کمی سخت بود هم اینکه اصلا برای ثبت نام او به مسجد نرفته بودم.

خاطره ی قشنگی بود وقتی برای بار اول همراه خواهرش سر کلاس (به قول خودش کلاس اول!زبان) رفت و دو ساعت تمام اصلا بیرون نیامد. معلمش می گفت: بسیار با استعداد است و با وجود اینکه بعضی بچه ها را که حتی بزرگتر هستند می گوید که مادرشان دیگر نیاورند ولی او خیلی خوب سر کلاس می ماند و آیه ها را تکرار می کند. اگر بیاوریدش برایش مفیدست.

در همین جلسه ی آخری هم که رفتیم خانم معلم می گفت: ماشاءالله نابغه ست و از من زودتر آیه ها را می خواند!زیبا

یک اتفاق خوب دیگر که این روزها دارد می افتد، این ست که به لطف و مهربانی باباجانم (به قول پسملی بابادُدُگ یا گاهی هم بابازُزُگ) که بعد از مسجد برایتان بستنی قیفی می خرد، ماشاءالله لاماشاءالناس خیلی اهل مسجد شده اید و هر روز و هر شب وقت اذان بدو بدو حاضر می شوید که از مامان بزرگ و بابابزرگتان جا نمانید!بغلمحبت

ان شاءالله تا آخر عمرتان در راه قرآن و اهل بیت (علیهم السلام) ثابت قدم بمانید، عزیزانم!

کاش ذکر لبم شود این جمله ی پرمعنا که:

خدایا شکرت برای هر آنچه دادی و ندادی ام...فرشته

 

نوروز 1395 در شمال

Click to select this item

خواهرانه

Click to select this item

محمدپارسایم

Click to select this item

Click to select this item

عکس نوشت: عکس اول و دو تا عکس آخر از سفر شمال در نوروز 1395 می باشد.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)