فاطمه زهرافاطمه زهرا، تا این لحظه: 13 سال و 2 روز سن داره
محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 9 روز سن داره
نازنین زینبنازنین زینب، تا این لحظه: 5 سال و 4 ماه سن داره

کُپُلچه خانوم، لُـپـّــــو خان و لُپَّـــک (گردو خانوم)

سه امانت الهی در خانه ی ما

عکسهای تولد دو سالگی ات همراه با علت تاخیر!

به نام او   دخترِ محبوبه ام...گُلِ دلم... فاطمه زهرای عزیزم... باید اول از همه، خودت و بعد این همه خاله های مهربان که به وبلاگت سر می زنند، عذر من رو بپذیرید! که دلیلم کاملا موجه است!! درس و دانشگاه و امتحان ها یک طرف... نی نی تازه ی کوچکولو هم یک طرف... و سرگرم کردن و مراقبت از تو طرفی دیگر... و البته با کمی چاشنی تنبلی!! همه و همه باعث این دیرنویسی های بنده و بعد هم رویش کاغذ پاره هایی در گوشه و کنار کلبه مان شد پر از شیرین زبانی های بانوی کوچک خانه! در هر حال باید یک وقت وسیـــــــــع، خداوند نصیبم کند تا بتوانم این همه بلبل زبانی هایت را که صفحه صفحه ی کتابهای درسی ام را کم و بیش پر کرده، در این دفتر مجازی ات ...
17 تير 1392

اولین برف

سلام گلکم... ساعت حدود 7 و ربع ِ روز پنج شنبه 17 اسفند 91 صبح خواب بودم که پدرت از محل کارش یعنی مدرسه (گاهی وقتی من و تو خوابیم، بابایی میره سر کار و ما از خستگی شب و روز قبل از جامون تکون هم نمیخوریم!) تماس گرفت و گفت: اگه پرده رو نزنی کنار و از پنجره بیرون رو نگاه نکنی منظره ی خیلی قشنگی رو از دست میدی...حتما برو پشت پنجره رو تماشا کن...وقتی گوشی به دست پده رو کمی کنار زدم............خشکم زد و از شادی فریادی کشیدم: وای...برف! سپیدی برف چشمهام رو میزد... با کلی ذوق و شوق پرسیدم: فاطمه زهرا رو بیدار کنم، ببینه؟ تاحالا برف ندیده! شنیدم: آره...بیدارش کن! از خدا خواسته که زودتر برفها رو به تو نشون بدم با کمال بی رحمی اومدم بالای سرت و صد...
22 اسفند 1391

نقاش باشی ِکوچولوی خونه ی ما

چند وقتی میشه که تو علاقمند شدی به نقاشی روی دیوارهای خونه! و با این علاقمندی هات من و بابات رو کلافه کردی بدجورررر!! طوری که عزا گرفتیم برای پاکسازی دیوارهای منزل برای خونه تکونی عید... ما هم رفتیم از خان دایی جانِ معمارت، دو تا ورق بزرگ نقشه کشی که نمیخواست به صورت کمکهای بلاعوض گرفتیم که بچسبونیم به دیوار و دیگه یاد بگیری روی اونها نقاشی بکشی نه روی خود دیوار! اما چندان فایده ای نداشت و تو دست بردار نبودی که نبودی...تا اینکه... بنده، مبنی بر نکته*ی ذکر شده در پاورقی، و نیز ترس از مدادرنگی های که با در دست گرفتنشون هی می دویدی و من فقط حرص میخوردم و دلم شور میزد که وای! نخوره زمین...، چهارشنبه ی هفته ی پیش رفتم برای علیا حضرت یک ب...
14 اسفند 1391

نی نی ِخاله به دنیا اومد!

دیروز من برای اولین بار خاله شدم و تو پسر خاله دار شدی!! امروز هم تنهایی رفتم بیمارستان تا نی نی خاله رو ببینم چون متاسفانه تو رو راه نمیدادن...هرچند موفق هم نشدم! چون نی نی که اسمشو گذاشتن «علیرضا» و تو هم هی پشت تلفن هربار از خاله حالشو میپرسیدی (علیرضا خوبهههه؟!؟!)، زردی داره -مثل نوزادی تو ...- و وقتی من رفتم، زیر دستگاه بود... یه گل سرخ خوشگل (که تا حالا بابات هم واسم این شکلیشو نخریده!!) با یه شلوارک نارنجی کوچولو که کادو کرده بودم، ، به همراه دو بیت شعر که توی اتوبوس به زور از خودم در وَکرده بودم، هدیه دادم به خاله... البته علی الحساب! تا بعد که بریم سر فرصت یه هدیه خوب بگیریم واسه علیرضا کوچکولومون! اینم شعر ما...
7 اسفند 1391
1