اولین برف
سلام گلکم...
ساعت حدود 7 و ربع ِ روز پنج شنبه 17 اسفند 91 صبح خواب بودم که پدرت از محل کارش یعنی مدرسه (گاهی وقتی من و تو خوابیم، بابایی میره سر کار و ما از خستگی شب و روز قبل از جامون تکون هم نمیخوریم!) تماس گرفت و گفت: اگه پرده رو نزنی کنار و از پنجره بیرون رو نگاه نکنی منظره ی خیلی قشنگی رو از دست میدی...حتما برو پشت پنجره رو تماشا کن...وقتی گوشی به دست پده رو کمی کنار زدم............خشکم زد و از شادی فریادی کشیدم: وای...برف!
سپیدی برف چشمهام رو میزد... با کلی ذوق و شوق پرسیدم: فاطمه زهرا رو بیدار کنم، ببینه؟ تاحالا برف ندیده! شنیدم: آره...بیدارش کن!
از خدا خواسته که زودتر برفها رو به تو نشون بدم با کمال بی رحمی اومدم بالای سرت و صدات کردم...
-فاطمه زهرا...فاطمه زهرا...
بار اول و دوم که به روی خودت هم نیُوردی و جم نخوردی از جات...(الهی مادرت فدات شه که اینقدر شب ها از ورجه وورجه ی زیاد خسته میشی و صبح اینطوری چسبیدی به رختخواب)
و بالاخره بار سوم بیدار شدی و من در حالیکه در آغوشت می گرفتم، گفتم: پاشو ببین مامانی...برف اومده!
تو که هنوز چشمای ناز و کوچولوت رو درست و حسابی باز نکرده بودی بعد از سلام که از عادتهای خوبت شده، گفتی برف اومده؟!
البته تو آدم برفی رو کاملا میشناسی! اما خب از روی عکس و نقاشی.
بردمت پشت پنجره و آنوقت تو بودی و نگاه غرق در لذت تو که برق میزد...
(به سقف یک ماشین اشاره کردی که: آدم برفی!!گفتم نه مامان جون!اون ماشینه که برفها پوشوندنش!)
خیلی دلم میخواست برات آدم برفی بسازم اما حیف که هم دوشنبه شب تب کرده بودی و تازه داشت حالت بهتر میشد و هم اصلا اینقدر برف نیومد که بشه باهاش آدم برفی ساخت توی باغچه مون...
خدایا شکرت به خاطر این آسمان و زمین سپید...
پ.ن: پارسال برف به همین اندازه هم نیومد...و تو هم خیلی کوچکتر از حالا بودی...
این هم اولین صحنه ی برفی که با چشمان کوچولویت از پنجره دیدی...
اینم درخت خونمون وقتی برف میومد...
نگاهت به آنسوی پنجره ها...
اینم درختی در خیابان که تو تماشا می کردی
و همچنان خیره...
-خب دیگه بسه مامانی...یه وقت دختره چش سفید نشی با دیدن این همه سفیدی برف!!
(البته دور از جونت، نفسم!)