عکسهای تولد دو سالگی ات همراه با علت تاخیر!
به نام او
دخترِ محبوبه ام...گُلِ دلم...
فاطمه زهرای عزیزم...
باید اول از همه، خودت و بعد این همه خاله های مهربان که به وبلاگت سر می زنند، عذر من رو بپذیرید!
که دلیلم کاملا موجه است!!
درس و دانشگاه و امتحان ها یک طرف...
نی نی تازه ی کوچکولو هم یک طرف...
و سرگرم کردن و مراقبت از تو طرفی دیگر...
و البته با کمی چاشنی تنبلی!!
همه و همه باعث این دیرنویسی های بنده و بعد هم رویش کاغذ پاره هایی در گوشه و کنار کلبه مان شد پر از شیرین زبانی های بانوی کوچک خانه!
در هر حال باید یک وقت وسیـــــــــع، خداوند نصیبم کند تا بتوانم این همه بلبل زبانی هایت را که صفحه صفحه ی کتابهای درسی ام را کم و بیش پر کرده، در این دفتر مجازی ات بنویسم تا بماند برای چشمان روشنت...
در این پست فقط می خواستم چندین و چند عکس از تولد دو سالگی ات بگذارم (که پس از آن بارها و بارها هروقت اسم تولد حتی میلاد آقا امام زمان (عج) آمده، گفته ای: تولده منه!!)، تا بیش از این دیر نشده!!
پ.ن: راستش دلم می خواست مفصل می نوشتم برایت از روزهایی که با هم و بی هم سپری کرده ایم در این دوسال و دو ماه زندگی ات...ولی حیف که زمان و دنیا بسی محدود است و حرفهایم...
اما برای همین چند خط هم که گاه و بی گاه می نویسم برای چشمانت، خدا را شکر می کنم و قانعم!
الان که می نویسم...از آن اتاق صدایت می آید:
ــ خداااای مهربونیه.........دوست دارم...........!!
وقتی می آیم به دیدنت که با دختر دایی پنج ساله ات مشغول بازی هستید، کف زمین و دستها و پاهایتان را درست مثل بزبزک زنگوله پا سفید کرده اید از پودر بچه ای که نمیدانم دقیقا از کجا پیدایش کرده اید!!
پس می بینی که دلایلم کامــــــلا موجه است!!
این هم از تولد دوسالگی تو در هشتم اردی بهشت سال نود و دو که دلم می خواست خیلی باشکوه برگزارش کنیم اما...
به دلایلی خاص که مجال توضیح نیست، در خانه ی مامان جون (مادر بابایت) گرفتیم و به یک کیک ساده بسنده کردیم... باز هم شکر خدا...
دست همه ی عمو ها و زنعمو ها و یک دانه عمه ی مهربان و شوهر عمه ات هم درد نکند که سنگ تمام گذاشتند و جشن کوچک اما شیرینی در ذهنت به یادگار گذاشتند!
کادوی من و بابایی ات هم که با زحمت بسیار با زندایی رها به همراه خودت ظهرِ همان روز به بازار رفتیم و خریدیم، ظروف آشپزخانه بود.
این ها هم به ترتیب معرفی می کنم از سمت چپ به راست: امیرحسین(پسر عموی وسطی،7ساله)- محمد رادمان و رهام (پسرعموهای دوقلویت که راستش من هنوز هم تشخیصشان نمیدهم!البته یکی سمت راست عکس است،4ساله)- و مُبینا (دختر عمویت خواهر امیرحسین،3 ساله)
تو هم که اصلا کلاه تولد دوست نداری!! برعکس هر نوع کلاه دیگر...
این هم کیک ساده و جمع و جور دو سالگی ات...
که راستش سلیقه ی بابایی بود! بنده هیچ مسئولیتی را نمی پذیرم!!
بعد از بازگشت به منزل، حدود ساعت دوازده یا یک شب، جنابعالی هوس کردی صندوق عقب ماشین بابابزرگ کنار اسباب بازی ها و هدیه های تازه ات بنشینی...
(البته ماشین پدرِ مامانت دیگه نسبتا ماشین ما شده بس که ما سوارش شدیم!!)
قربون خنده ی شیرینت از ذوق این همه کادو...
این هم کفش های قرمز عیدت که دیگه می خوای بپوشی و بیای پایین به سلامتی!
خدا رو شکر که تو خوشحالی...انشاالله همیشه شاد باشی...
الهی صدو بیست ساله بشی و عاقبت به خیر...
و با شهادت در رکاب آقا (عج) از این دنیا بری، مـــــــــادر!