فاطمه زهرافاطمه زهرا، تا این لحظه: 13 سال و 18 روز سن داره
محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 25 روز سن داره
نازنین زینبنازنین زینب، تا این لحظه: 5 سال و 4 ماه و 16 روز سن داره

کُپُلچه خانوم، لُـپـّــــو خان و لُپَّـــک (گردو خانوم)

سه امانت الهی در خانه ی ما

خوش گذرونی های تو در خانه ی مامان بزرگ

الان که واست می نویسم به خاطر درسای مامانی رفتی خونه ی مامان بزرگ... ببخش که بهت اینقدر سختی میدم واسه گرفتن مدرک ارشدم که آرزو شده بود واسم از وقتی تو اومدی پیشمون(چون فکر نمیکردم با بار اول کنکور دادنم و با اینقدر کم درس خوندن قبول بشم...!) هرچند اگه اسمشو بشه گذاشت سختی!چون تو عاشق مامان بزرگ و بابابزرگتی و اگه یه روز نبینیشون و نری طبقه ی بالا، اینقدر جزع و فزع میکنی که یا باید ببرمت یا زنگ بزنم و خواهش کنم مامان بزرگ یا بابابزرگ بیان خونمون! هی میگی: بالا، بالا...بی ریم بالا...بابابزرگ بی رم! وقتی هم مامان بزرگت، بنده ی خدا دو دقیقه میاد خونمون با داد و فریاد هی میگی: برو خونتون!!(و منظرت اینه که برو تا منم باهات بیام!) و راه می...
12 اسفند 1391

سرمایی بودنت...

توی اتاق بودم و پای میزم مشغول کاری... تو توی پذیرایی بودی و داشتی بازی می کردی که یک دفعه اومدی پشت در و گفتی: درو بی بند...لُفَّن!!...سردم میشه!!! (ترجمه شده توسط مترجم زبانِ مخصوص تو: در رو ببند...لطفاً!) خیلی خندوندی منو ...چون تو توی پذیرایی سردت میشه اگه در اتاق باز باشه!!   اینقدر سرمایی هستی که نگو...عین خودم بارِت اُوردم! توی خونه هم به اصرار، گاهی هم کلاه می پوشی هم کاپشن!!   *عکس ها در ادامه مطلب مربوط به 20 ماهگی توست... کلاه به سر !!   (نوشته شده در جمعه 11 اسفند) ...
9 اسفند 1391

عروسک من!

سلام دخترم...فاطمه زهرای من! از امروز برایت شروع میکنم به نوشتن در اینجا... امیدوارم روزی بیاید که بزرگ شوی و بیایی و بنشینی اینجا جای من، بخوانی تمام دلم را وقتی من نیستم و تو هستی...ای هستی من! از همان روز شروع میکنم که به پدرت رسیدم در حالیکه از همان آغاز هم یکی از اسبابی که در دلم نشست این بود که دایی ات (دوستش) میگفت او به فکر تربیت فرزندش است از پیش از ازدواجش...کلی به این مسایل تربیت بچه فکر میکند و مطالعه دارد...و نسل آینده اش برایش مهم است... آن روزهای پیش از آمدنت در خانه ی ما، گاه به او میگفتم: فکر کن!اگه یه نی نی کوچولو الان اینجا با شادی بدوئه و بازی کنه، که هم شکل تو باشه و هم شکل من...چه کیفی داره...فکر کن الان میاد تو...
9 اسفند 1391

نی نی ِخاله به دنیا اومد!

دیروز من برای اولین بار خاله شدم و تو پسر خاله دار شدی!! امروز هم تنهایی رفتم بیمارستان تا نی نی خاله رو ببینم چون متاسفانه تو رو راه نمیدادن...هرچند موفق هم نشدم! چون نی نی که اسمشو گذاشتن «علیرضا» و تو هم هی پشت تلفن هربار از خاله حالشو میپرسیدی (علیرضا خوبهههه؟!؟!)، زردی داره -مثل نوزادی تو ...- و وقتی من رفتم، زیر دستگاه بود... یه گل سرخ خوشگل (که تا حالا بابات هم واسم این شکلیشو نخریده!!) با یه شلوارک نارنجی کوچولو که کادو کرده بودم، ، به همراه دو بیت شعر که توی اتوبوس به زور از خودم در وَکرده بودم، هدیه دادم به خاله... البته علی الحساب! تا بعد که بریم سر فرصت یه هدیه خوب بگیریم واسه علیرضا کوچکولومون! اینم شعر ما...
7 اسفند 1391

آسمان در دستان تو

سر شب بود که اومدی منو صدا کردی و گفتی: ماماااان...! بیااااااا ایجّا بی بییییی ن! و منو اُوردی توی اتاقت...بعد با ذوق و شوق کودکانه ات به اسباب بازی هات که روی بند رختمون چیده بودی، اشاره کردی و گفتی: ببیییینننن! آسمون دُرُس کردم!!! اونوقت با شادی هی دور خودت چرخیدی و خندیدی و بالا و پایین پریدی!! منم اِنقدر خوشحال شدم که نگووو... - آسمانم بر فراز دستانِ کوچک تو می گردد...خورشید کوچکم! ...
7 اسفند 1391