خوش گذرونی های تو در خانه ی مامان بزرگ
الان که واست می نویسم به خاطر درسای مامانی رفتی خونه ی مامان بزرگ...
ببخش که بهت اینقدر سختی میدم واسه گرفتن مدرک ارشدم که آرزو شده بود واسم از وقتی تو اومدی پیشمون(چون فکر نمیکردم با بار اول کنکور دادنم و با اینقدر کم درس خوندن قبول بشم...!)
هرچند اگه اسمشو بشه گذاشت سختی!چون تو عاشق مامان بزرگ و بابابزرگتی و اگه یه روز نبینیشون و نری طبقه ی بالا، اینقدر جزع و فزع میکنی که یا باید ببرمت یا زنگ بزنم و خواهش کنم مامان بزرگ یا بابابزرگ بیان خونمون!
هی میگی: بالا، بالا...بی ریم بالا...بابابزرگ بی رم!
وقتی هم مامان بزرگت، بنده ی خدا دو دقیقه میاد خونمون با داد و فریاد هی میگی: برو خونتون!!(و منظرت اینه که برو تا منم باهات بیام!) و راه میوفتی دنبالش...!!
تازگی ها یه مطلب مهمی رو یادت دادم که ...
اجازه بگیری برای از خونه بیرون رفتن از من یا پدرت...و این به نظر من خیلی عالیه که تو این کار برات نهادینه بشه...که خدا رو شکر مامان بزرگ هم همکاری میکنه و بهت یادآور میشه!
و من ذوق مرگ میشوم وقتی میشنوم از زبون کوچولویت که:
- اجازه بده برم بالا...؟!؟
یا
-اجازههههه برم بالاااا؟؟
و بعد که داری میری میگی: ما رفتیم!!
نه برای حس اینکه برتری خودم رو به تو ثابت کنم که اصلا اینها مفهومی نداره توی روابط مادر و فرزندی...
بلکه برای اینکه تو اهمیت اجازه گرفتن رو یاد بگیری...
برای آینده ی خودت عزیز دلم...
همین الان هم مامان بزرگ زنگ زد که برم دنبالت!
عکس ِ در ادامه ی مطلب مربوط میشه به خوش گذرونی های تو در خونه ی مامان بزرگت در 20 ماهگیت!
اینم خونه ی عروسک هات در خونه ی مامان بزرگ