هشت ماه نام زیبایت بر لبانم و فقط یک ماه تا آغوش تو...
به نام حق
امروز که پس از مدتها باز هم نشسته ام اینجا که برای نگاه های پرفروغ و درخشان شما گلهای نازنینم بنویسم و این بار هم با اجازه ی دختر بزرگم، مخاطبم پسرکوچولویم است، همه اش به این می اندیشم که چرا از آن روزهای خوب نوجوانی ام دارم فاصله می گیرم…
روزهایی که با دیدن سریال خارجی «امیلی در نیومون» باز هم به یادشان آورده ام...
روزهایی که نوشتن برای من هم درست مثل امیلی، همچون نفس کشیدن بود...
روزهایی که اگر آنچه به ناگاه به ذهنم می رسید را نمی نوشتم، روحم آرام نمی گرفت و حداقلش این بود که کاغذ و قلمی اگر نبود، آرام طوری که دیگران دیوانه ام نخوانند، زمزمه شان می کردم…
اصلا چقـــــــدر من ادبیات را دوست داشته باشم خوب است...؟!
این روزها که نا آرام اما سریع و سرکش بر من و تو، کودک درونم می گذرد حتی فرصت فکر کردن به دوست داشتنی هایم را هم ندارم چه برسد به نوشتنشان!...
خلاصه هر چه دوست داشته ام بنویسم سعی کرده ام در ذهنم پس انداز کنم اما خب اینکه چقدر موفق می شوم، بستگی به فرصت های نوشتنی دارد که در این حدود سی روز باقی مانده تا زایمانم، به دست خواهم آورد.
قبل از هر مروری بر خاطراتمان، بهتر است از ماجرای نام گذاری شما، کودک دومم بگویم و از دو دلی هایمان برای این انتخاب مهم و دشوار...
از همان روزهایی که هنوز تو در وجودم دمیده نشده بودی، من و پدرت تصمیم داشتیم اگر خداوند فرزند دومی به ما عطا کرد و دختر بود، نامش را زینب بگذاریم و اگر پسر بود...
اما از وقتی تو را باردار شدم حتی همان روزها که نمی دانستیم یک گل پسر کوچولوی نازنین هستی و راستش واقعا هم جنسیتت تفاوتی برایمان نمی کرد، به شک افتادیم که خب حالا مطمئن هستیم که این نام ها برایت مناسب هستند یا...
هنگامی که متوجه شدیم که به لطف الهی، یک آقا پسر سالم در شکم دارم، دوست داشتیم همان طور که نام فاطمه زهرا را دو اسمه انتخاب کردیم، نام تو نیز برگرفته از نام پیغمبر اسلام (صل الله علیه و آله و سلم) بعلاوه ی یک نام زیبای دیگر باشد...
به خصوص که در چهار ماهگی ات یعنی وقتی روح الهی در وجودت دمیده می شود، همین نیت را در دل پروراندم که نامت را با نام زیبای محمـــــــد آغاز کنم...
دلبندکم!
نام فاطمه زهرا را نخست، من انتخاب کردم و پدرت نیز کمی بعد قبول کرد چون در آغاز فکر می کرد نام طولانی و سختی ست اما حالا بعد از گذشت حدود سه سال، شاید بعد از من، اولین کسی که به دشواری این نام فکر هم نمی کند، او باشد!
فاطمه زهرا که از نگاه من و پدرت برترین نام برای یک دختر بود را برگزیدیم تا دلمان خوش باشد که حتی اگر دختر دیگری هم نداشتیم این نام که بر لبانمان در تمام زندگی جاری خواهد شد، کفایتمان می کند... و حالا نام تو...
پدرت مثل بار قبل، از روی محبت یا نمی دانم شاید شانه خالی کردن از زیر بار این مسئولیت سنگین، آن را به من سپرد که کاملا می دانستم از وظایف مادر و پدر و حقوق فرزند بر گردن آنهاست و باید در جهان آتی پاسخگویش باشند چرا که قطعا بر روی زندگی فرزند تاثیر بسزایی خواهد گذاشت.
و من سخت سردرگم ماندم...
هرچند این وظیفه را من عهده دار بودم اما ایشان هم با هر نامی که من انتخاب می کردم، موافقت نمی کرد و می خواست با هم بر سر اسمی به توافق برسیم.
بالاخره بعد از گذشت حدود پنج ماه از حضورت در درون من، بین دو اسم محمدعلی و محمد پارسا، مردد ماندیم. این دو اسم را بر بقیه اسامی که دوست داشتیم ترجیح می دادیم اما هیچ کدام را بیشتر از دیگری نه...
4 آبان 92 که شب از نیمه گذشته بود، مثل برق گرفته ها، پدرجانت را از خواب ناز بیدار کردم و گفتم: اِلا و لابد باید همین الان تکلیف اسم نی نی را مشخص کنیم! من دیگر خسته شده ام و...
او هم که بنده ی خدا خوابش می آمد، پیشنهادی را که قبلا گفته بود تکرار کرد که فردا صبح استخاره می کنیم...
من اما رضایت ندادم و حتی به طبقه ی بالا دم در خانه ی مامان اینها رفتم و از او خواستم با قرآنی که دارد برایم استخاره بگیرد. قرآنی که کناره های هر صفحه از آن، مخصوص استخاره، مطلبی نوشته شده و خوب و بد آن را بیان کرده است.
در واقع نه من و نه پدرت، خیلی هم اهل استخاره گرفتن نیستیم و حتی برای ازدواجمان هم استخاره نکرده بودیم چون به نظرمان باید فقط وقتی استخاره کرد که واقعا بر سر دو راهی مانده باشیم اما این بار درمورد این مسئله کاملا صدق می کرد.
وقت استخاره مناسب نبود و فردا صبح مامان بزرگت دو تا استخاره برایمان گرفت و وقتی زنگ زدم آنها را برایمان خواند بی آنکه بداند برای چه نامهایی استخاره گرفته ایم.
اولی برای نام محمد پارسا بود که آیه ی13 سوره مبارکه ی غافر آمد:
«در این کار رزق حلال و بی منت و زحمت، وارد است. اگرچه کسانی که بر خلاف شما هستند خوش ندارند، ولی شما مطمئن باشید که خوب است.»
دومین استخاره هم برای نام محمدعلی بود که آیه 97 سوره طه باز شد:
«در این کار فریب موثری است. حواست را جمع کن که ناگاه به چاه نیفتی و اگر دنبال این کار بروی، هلاکت است.»
در هر صورت با این استخاره به یقین رسیدیم که نام تو را « محمد پارسا » بگذاریم که البته بسیار به فامیلی ات هم می آید و من از قدیم دوست داشتم نامی را برای فرزندم انتخاب کنم که با نام خانوادگی اش هم تناسبی داشته باشد.
در ضمن این نام با اسم خواهرت نیز از نظر آواشناسی و تعداد هجاهایشان، هم وزن و یکسان است.
معنای آن نیز کاملا مذهبی و مشخص و مشهور است که یعنی پرهیزکار و متقی و با تقوا.
جالب اینکه پدرت هم به یادم آورد که در دوره ی کارشناسی از استاد زبان شناسی مان که با فارسی باستان آشنایی کامل داشت، به خاطر نام خانوادگی همسرم، ریشه ی آن را پرسیدم که با توجه به ریشه ی «پرست» و «پرستیدن» که در این واژه وجود دارد، در فارسی باستان به معنای نگهبانی و مراقبت و نگهداری کردن است و «پرستار» هم از همان می آید.
پس دقیقا مترادف با معنای اسم «تقی» و«متقی» در عربی است، به معنای کسی که خود را از گناه محافظت و نگهداری می کند و بعدها در معنای عابد و زاهد به تناسب، استعمال شده است.
جالب است بدانی «آتش پرست» هم در ایران باستان به معنای کسی بوده که در آتشکده ها از آتش مراقبت می کرده تا خاموش نشود و «خدا پرست» و «پرستش خداوند» هم در پی همین واژه به معنای عبادت کردن ِحق تعالی به کار رفته است.
این اسم را رویت گذاشتیم به امید اینکه انشاالله متقی شوی، پسرم!
همان صبح با پدرت قرار گذاشتیم که به خاطر جریاناتی که سر اسم گذاری خواهرت پیش آمد، به کسی مخصوصا خانواده ی او این اسم را نگوییم تا شما خودت تشریف فرما شوی و آنوقت نامت را با افتخار به همه اعلام کنیم.
اما وقتی برای صبحانه بنا به عادتِ آن روزها رفتم بالا و کنار مادرم نشستم هر چه کردم نشد که به کنجکاوی های او بدون راهنمایی برای فهمیدن نام تو، پایان دهم. گفتم: نامی ست هم معنی محمد صالح... محمد تقی... محمد پرهیزکار و...
که ناگهان خودش متوجه شد و پرسید: محمد پارسا؟ گفتم: آره! درسته!
فکر نمی کردم به این زودی نام تو را پیدا کند، چون نه در اطرافیان و نه در میان آشنایانمان کسی به این نام نداشتیم. البته مامان گفت که در میان فامیل های دور بچه ای کوچک به نام پارسا داریم که من نمی دانستم.
بعد از مدتی که اسمت را به خواهر کوچولویت فاطمه زهرا گفته بودیم، متوجه شدم که زنداداشم، خاله سمیه ی شما، از نامت با خبر است و بعد هم بابا بزرگ و...! در واقع هر کسی از او بپرسد، اسم داداشی اش را به راحتی می گوید و طبیعی است که از تمام قرار و مدار های من و پدرش هم کاملا بی اطلاع است! البته شکر خدا هنوز به مامان جون و بابا جونت چیزی نگفته است چون همان بار اول که در پنج ماهگی به آنها خبر بارداری ام را گفتیم، پدرشوهرم گفت که نام علی کم داریم... در حالیکه نام دامادشان هم علی آقاست!
به زنداداش هایم (خاله زینب و خاله رهایت) هم، مثل دوستانم، خودم نامت را گفتم و حالا دیگر بعد از چند ماه جوری شده که هر کس نامت را بپرسد، بی تردید پاسخی دارم که به آن می بالم.
11 آبان ماه 92 بود که آزمایشات قند دو مرحله ای و عفونت ادراری دادم. صبح ساعت 8 رفتم و یک بار دیگر هم ساعت 12 ظهر دو ساعت بعد از پایان صبحانه ام به آزمایشگاه رفتم. و مجبور شدم سر کلاس مجازی دانشگاه نروم. برای آزمایش بار دوم، فاطمه زهرا را هم بردم که خیلی برایش جالب وعجیب بود که خانم دکتر به من آمپول می زند و خون می گیرد!
14 آبان، شب دوم محرم بود که برای اولین بار به همراه شما کوچولوی نازنین پنهانم، به هیئت همیشگی مان رفتیم و خیلی برایم لذت بخش بود وقتی یادم می آمد که فاطمه زهرا هم روزی درون من به اینجا آمده و حالا من به خواست خدای مهربانم، تو را با خود می آورم.
15 آبان هم به مطب دکتر زنانم، خانم «ف» رفتم. آزمایشات قند را برای این می دهم که مادرم کمی قندش بالاست و من باید برای این احتمال ِ دیابت دوران بارداری، میزان قند خونم مرتب بررسی شود. آزمایش ادرار هم به خاطر تکرر ادرار شدید و درد پهلو(کلیه) و مثانه ام بود که دکتر متوجه کمی عفونت در آزمایشم شد و اینکه بدنم نیز به دلیل بد خوردن داروی سفالکسین که خانم دکتر «ح»، دکتر ارولوژی برایم تجویز کرده بود، نسبت به آن مقاوم شده است.
خانم دکتر «ف» که آخروقت پیش او رفته بودیم و خیلی هم برای رفتن به بیمارستان عجله داشت، هم به خاطر زیاد شدن پنج کیلویی ام برای بار دوم یعنی 60 کیلو شدنم، و هم به خاطر نامرتب خوردن قرصهای سفالکسین، تهدیدم کرد که اگر این سری قرصهای قوی تری را که می دهد مرتب و سر ساعت نخورم، به درد کلیه ای دچار می شوم که زنداداشم، رها، کشیده و اینکه می توانم از او بپرسم که من قبل ترها پرسیده بودم...
در هر صورت، آن بار خانم دکتر«ف» کلی مرا ترساند و من هم به همین خاطر بعد از آن هربار که به مطب رفتم، سعی کردم معده ام خالی باشد تا ترازویشان، وزنم را بی خودی بالاتر از آنچه هست نشان ندهد! چون همان روز که به خانه برگشتم با ترازوی خودمان، وزنم حدود 54 بود و نه 60!
قرصهایم را نیز مراقب بودم که سر ساعت بخورم تا درد کلیه و مثانه ام خوب شود که بحمدالله بهتر شدم.
نکته ی مهم این بود که: صبح همان روز 15 آبان، با مامان بزرگت به خانه ی مامان جونت رفته بودیم که طبقه ی بالای آن به تازگی، عمه و طبقه ی بالاترش، عمویت زندگی می کنند. زنعمو مرجانت، یک سفره ی صلوات انداخته بود و من و مامان بزرگت را هم دعوت کرده بودند که بابابزرگ با ماشین ما را رساند و بعد هم برگرداند. آنجا خیلی به من خوش گذشت چون همه با شادی از بارداری ام صحبت می کردند که تقریبا به تازگی خبرش را به آنها داده بودم. البته فاطمه زهرا هم دل درد داشت و زیاد نتوانست از آش بخورد و من به جای او زیادی هم خوردم وقتی هم که به خانه ی مامان بزرگ برگشتیم، به اصرارش از آبگوشت خوشمزه ی آنها نیز میل نمودم و چه بسا علت اینکه همان روز در مطب دکتر، ناگهانی پنج کیلو وزنم بالاتر نشان داده شد، همین آش سنگین و آبگوشت ظهر بود!!
صبح 16 آبان، بود که با مامان بزرگ، فاطمه زهرا را به مطب دکتر اطفال، خانم دکتر «ب» بردیم و او هم طبق معمول یک عالمه دارو برای دختری مان نوشت.
و وزن و قدش را هم اندازه گرفت که متوجه شدیم در یک سال و نیمگی، وزنش حدود 13.650 و قدش هم 86.5 سانتیمتر بود که شکر خدا، دکتر گفت خوب است.
آن شب یعنی شب 4 محرم، فاطمه زهرا تب کرد و ما او را با خود به هیئت نبردیم. اول به مسجد ارگ رفتیم که به خاطر شلوغی زیاد، نشد وارد مسجد شویم و برگشتیم و بعد با خاله سمیه و فاطمه و آیه اش به هیئت خانه ی آقای «م» رفتیم و فاطمه زهرا هم خانه ی مامان بزرگش ماند.
شب را آنجا خوابیده بود و ساعت چهارصبح، من برای دیدنش رفتم ولی پدرت آنقدر خسته بود که برای گرفتن داروهایش از خواب دل نکند و بابابزرگت لطف کرد و آنها را از داروخانه ی شبانه روزی تهیه کرد. تازه همان کله ی سحری، به قول خود فاطمه زهرا، صبح ِ سحر، آب پرتغال هم برای نوه ی دختری دُردانه اش گرفت که بحمدلله حالش را بهتر کرد.
عصر فردا، 17 آبان، من و پدرت برای خرید لباس مشکی برای خواهرت به سه راه جمهوری رفتیم و چند لباس نوزادی هم برای شما خریدیم. بعد از آن هم حدود ساعت 6 سر شب بود که بدون خواهرت به مراسم اولین سالگرد فوت عموی پدرت در مسجدی نزدیک خانه مان رفتیم که عاشورای پارسال به رحمت خدا رفته بود.
19 آبان ماه 1392، شب 7 محرم 1435 بود که فاطمه زهرا حالش بهتر شده بود و من لباس حضرت علی اصغر (علیه السلام) را تنش کردم و او را به هیئت بردم. او هم تا توانست تلافی چندشب را درآورد و از وروجک بازی و شیطنت کم نگذاشت!
20 آبان، شب 8 محرم هم سرشب، پدرت طبق معمول هرساله برای کشیدن غذای بیت رهبری به آنجا رفت و امسال من جز شب آخر بیت یعنی شب 12 محرم، 24 آبان، نتوانستم همراه او بروم.
نیمه های همان شب 8 محرم به حسینیه احمدیه رفتیم که آقای نریمان پناهی مداحش بود. خانم ها هم به صورت گروهی و ایستاده سینه می زدند که این شور بانوانه برای من بسیار جالب بود. آنجا که بودیم قبل از سینه زنی، خانمی نمک سفره ی عقد حضرت قاسم (علیه السلام) را پخش می کرد که من بی آنکه فکر کنم، از او گرفتم و بعد که با خانمی که در این باره بحث می کرد، صحبت کردم، تصمیم گرفتم به خاطر اینکه شهید مطهری (ره) آن را خلاف واقع می دانند آن را پس دهم و با برگرداندن آن نمک، جریاناتی رخ داد که اینجا مورد بحث و نظر من نیست که بخواهم برایت تعریف کنم. فقط بگویم که امیدوارم خداوند اول مرا و بعد همه را هدایت کند انشاالله...
جالب تر این بود که فاطمه زهرا هم درست مثل من که اصرار داشتم برگردیم و او را هم بیاوریم، در خانه ی مامان خیلی دلتنگی کرده بود، برخلاف بیشتر مواقع که کاملا مستقل رفتار می کند! اما خب هوا سرد بود و پدرت هم نمی خواست او خدای نکرده باز هم تب کند.
صبح تاسوعا، 22 آبان ماه 92، به خانه ی دوست پدرت رفتیم که روضه ای برپا بود و فاطمه زهرا را هم بردیم تا با دختر کوچولویشان دوست شود که البته در این فرصت کوتاه، تنها یک برخورد با هم داشتند. آن هم ممانعت او از دست زدن فاطمه زهرا به اسباب بازی های درون کمدش بود. من هم که خودم بار اولم بود آنجا می رفتم، بیشتر در اتاق، کنار فاطمه زهرا و بقیه ی بچه ها بودم که در اتاق برایشان سفره ی حلیم و صبحانه انداخته بودند، تا پیش خانم هایی که بیشترشان را حتی یک بار هم ندیده بودم!
ظهر عاشورا هم، 23 آبان، مثل هرسال خدا را شکر به مسجد نزدیک خانه رفتیم و بعد با فاطمه زهرا و مامان بزرگت به خانه ی آنها برگشتیم. پدرت هم با دایی یاسین به هیئت دیگری و سپس برای شب به بیت رهبری رفت.
2 آذر 1392، در ششمین سالگرد عقد من و پدرت، من کادویی را که دو روز قبل از آن از بازار برایش خریده بودم به او هدیه کردم که یک ادکلن بود. او نیز مرا با دادن کتابهای سقای آب و ادب از سید مهدی شجاعی و کتاب طنزهای سیاسی شهرام شکیبا با نام صفحه ی آخر، غافلگیر کرد.
همان روز هم من به بازار و سه راه جمهوری رفتم و تمام خریدهای شما، کوچولوی نازم را خدا را شکر تمام کردم که دیگر برای ماه نحس صفر چیزی نماند، جز یک دست پتو و بالش و دشکی که به دوست مامان بزرگ سفارش داده بودیم تا از قم برایمان بخرد.
و اما دوم آذر امسال، یک خبر بزرگ دیگر هم بود که به دنیا آمدن محمد صالح، گل پسر ِ برادرم یاسین و زنداداشم رها بود... دوست و هم بازی شما در آینده، انشاالله...
فردای همان روز یعنی 3 آذر رها از بیمارستان مرخص شد و با کوچولوی نازنینش پیش مریم گلی دختر یک سال و نیمه شان برگشت که با دیدن داداش کوچولویش و البته سه چرخه ای که برایش مثلا از دنیای نی نی ها آورد، کلی ذوق کرده بود!
من هم ظهر همان روز برای دیدنشان به طبقه ی پایین رفتم. البته بار قبل که باردار نبودم، سر مریم، همان روز زایمان به بیمارستان رفته بودم اما این بار عذرم کاملا موجه بود و خود رها هم تاکید کرده بود که بیمارستان نیایم.
برای هفتمین بار است که باز هم به لطف خدا عمه شده ام اما چنان مهر این تازه نوزاد به دلم نشسته که گویا همین یک برادرزاده را دارم! ای به فدای دل سوزان عمه ی سادات...
همان شب با پدرت به سه راه جمهوری رفتیم و یک دست لباس سرهمی صفر با یک بلوز و شلوار صفر برایش خریدیم. لباسهایی که از هر دوی آنها برای تو سایزهای بزرگترش را گرفته بودم. چون رها گفته بود لباسهایی که برایش خریده بزرگش است. دلیل لباس خریدنمان هم قراری بود که با رها قبل از به دنیا آمدن کودکش گذاشته بودیم که کسی کادو برای دیگری نبرد ولی پدرت به هیچ چیز راضی نشد و گفت: بگو این کادو از طرف من است که قولی نداده ام!
محمدصالح کوچولو سه روزش بود که به همراه مامان بزرگ و بابابزرگ و دایی یوسف و خاله سمیه و فاطمه و آیه به دیدنش رفتیم و کادوهایمان را بردیم. البته من لباسها را صبح همان روز به خانه شان برده بودم که با وجود سایز صفر بودنشان باز هم بزرگش بود!
و من متعجب مانده بودم که محمدصالح با وزن 3200 اینقدر نحیف است، فاطمه زهرا که با قد 50 سانتیمتر، 2900 متولد شد، چطور من اصلا احساس نکردم که چقدر بچه ام کوچولوست! احتمالا به خاطر دیدن کودکان دوقلوی جاری ام که با وزن یک کیلو و خورده ای در هفت ماهگی متولد شدند...
این بار اما عزیز دلم! دکتر گفته که شما انشاالله تپلی تر از فاطمه زهرا به دنیا خواهی آمد.
آن شب، فاطمه زهرا و مریم با فاطمه و آیه مشغول بازی شدند. به اتاق مریم و محمدصالح که رفتم اتفاقی که افتاد، نظرم را جلب کرد. مریم که یک سال و هشت ماهه است اما هنوز برعکس ِ فاطمه زهرا که از همان یک سال و چهار ماهگی جمله هم می توانست بگوید، جز چند کلمه حرف نمی زند، تخت خالی ِ محمدصالح را که یاسین و رها خودشان با چوب درست کرده اند، تکان می داد و لالا لالا می خواند. فاطمه زهرا هم با خنده ی شیرینی گفت: اِ...! مریم! محمدصالح توش نیست که...!
از آن شب به بعد هم، مثل اغلب وقت ها به خاطر ناسازگاری های فاطمه زهرا با مریم و اینکه نمی خواهم رها از این موضوع کلافه شود، او را زیاد به خانه شان نمی برم. فاطمه زهرا حتی در برادردار شدن هم او را رقیب خود می داند و مقابل اقوامی که برای دیدن محمدصالح آمده بودند و گفته اند این داداش مریمه، جواب داده بوده که من هم داداش دارم! توی شکم مامانمه! هر چند من و رها کلی امیدواریم که در آینده ای نه چندان دور، انشاالله این حس به محبتی شدید تبدیل شود، همانطور که به روابط حسنه میان تو و محمدصالح امید بسته ایم.
در تاریخ 13 آذرماه، از ترس نشان دادن وزن زیاد ترازوی خانم دکتر، پرخوری نکردم و عصر به مطب رفتم. همان 60 کیلو مانده بودم و باز مستحق سرزنش که چرا یک کیلو وزن را زیاد نکرده ام!
18 آذر هم برای سونوگرافی پیش خانم دکتر «پ» رفتم که دوستم منشی آنجاست و از قبل برایم نوبت گذاشته بود. این بار در 28 هفتگی، فاطمه زهرا را هم برای دیدنت بردم چون مامان بزرگ و بابابزرگ نبودند که نگهش دارند و البته فرصت را غنیمت شمردم که او هم از شنیدن صدای قلب کوچکت لذت ببرد و بی نصیب نماند. به خصوص که این روزها از دو سه بار تکان خوردن هایت در شکم من بسیار ذوق می کند چون معمولا هربار وقتی دستهای کوچکش را بر دلم می گذارد، تو آرام می شوی. آن روز ِخوب را هنوز بعد از مدتها که می گذرد، یادش نرفته و مرتب یادآوری می کند که: یادته رفتی بیمارستان، روی تخت خوابیدی، نی نی رو دیدیم و صدای قلبشو شنیدیم؟!
20 آذرماه هم آزمایشات قند و عفونت ادراری را دادم که شکرخدا مشکلی نبود. و وقتی 27 آذر باز هم به دکتر مراجعه کردم تا جواب آزمایشم را ببیند، روی همان 60 کیلو مانده بودم و این بار فشارم هم پایین تر از همیشه، 7 روی 6 بود و خانم مامایی که در مطب دکتر، مسئول گرفتن وزن و فشار خانمهای باردار است، سفارش کرد که اگر فشارم که همیشه پایین است، روی 11 یا 12 بیاید، باید زود به مطب یا بیمارستان مراجعه کنم.
23 آذر ماه، یک مسئله ی پر از استرس هم رخ داد. ماجرا از این قرار بود که من به خاطر درگیری های زیاد ذهنی و سرگرم بودن با فاطمه زهرا، در مدت فرجه ی قبل از امتحانات دانشگاه، برخلاف همیشه به سایت دانشگاه نرفتم و اصلا متوجه نشدم که فرصت انتخاب و تعیین محل آزمون تا 18 آذرماه بوده و من هنوز شهریه را پرداخت نکرده ام. خلاصه پدرت مجبور شد یک روز کامل وقت بگذارد و به دانشگاه کرج برود تا ببیند آیا راهی هست که مثل دو ترم گذشته، در تهران آزمون هایم را بدهم یا حتی اگر بشود، مرخصی بگیرم...
اما مرخصی که اصلا امکانش نبوده و سایت هم روزهای آخر نزدیک امتحان بسته شده بود که پدرت به لطف خدا، با رفتن به دانشگاه پیام نور تهران، از طریق خانم کارمندی - که خدا خیرش بدهد- ، پیگیری کرد که محل آزمونم را تهران تعیین کردند و مشکل حل شد.
ولی آن روز چنان استرس و ناراحتی بدی به من وارد شد که خدا می داند. با آمدن مامان بزرگ و زندایی زینبت به خانه مان کمی آرام تر شدم و سعی کردم کمتر به این موضوع فکر کنم که چطور باید برای تک تک امتحانات به کرج بروم، آن هم با این وضعیت...!
بعد از آن واقعا از ته دل خدا را شکر کردم که درست شد در تهران امتحان بدهم، هرچند بیشتر به مرخصی تمایل داشتم!
2 دی ماه هم اربعین امام حسین (علیه السلام) بود و امسال تعداد زیادی از خانواده مان رفته بودند. طوری که تنها مرد ساختمان، پدرت بود. بابابزرگت و دایی امیر و پسرش حسن به همراه حوزه ی علمیه ی او، دایی یوسف و دایی یاسین هم با همدیگر برای فیلمبرداری، و خاله سمیه هم با یک کاروان زنانه رفته بودند. شوهرخاله ام و پسرخاله ام با خانمش (دختردایی ام) هم رفته بودند. فاطمه ی 10 ساله و آیه ی 5 سال و نیمه هم با مادر بزرگشان یعنی خاله ی من مانده بودند و گاهی در خانه ی خودشان، طبقه ی اول ساختمانمان بودند و گاهی هم به خانه ی خاله می رفتند.
از همان آغاز دی ماه به طور مثلا جدی (!) شروع کردم به درس خواندن برای امتحانات که از 7 دی با مرزبان نامه و تاریخ جهانگشا، شروع می شد. سه تا امتحان سخت در 9 و 16 و 23 دی داشتم و 25 دی هم با امتحان عربی 3 به پایان می رسید. یعنی در کل ده واحد گرفته بودم که امیدوارم خدا کمک کند تا همه را پاس شوم.
دوری از فاطمه زهرا و استرس های شدید من شروع شد. گاه و بیگاه به گریه می افتادم که چرا نمی توانم دخترم را کنار خودم نگهدارم در حالی که او بعضی وقت ها خیلی دلش می خواست در خانه ی خودمان بماند و من با حضور او حتی یک ذره هم از درس و کتاب ها را نمی توانستم درست و با تمرکز بخوانم.
میز شیشه ای را با یک لحاف دو نفره و یک بخاری برقی که پدرت خرید، تبدیل کردیم به یک کرسی گرم و نرم که جایگاه من روی مبل سه نفره ی راحتی مقابل آن بود!
شب ها هم معمولا همانجا پای کتاب و جزوه ها می خوابیدم و پدرت هم روی تخت و فاطمه زهرا هم که بیشتر شبها به خانه برمی گشت، روی مبل دونفره یا روی تخت خودش می خوابید!
چقدر حس بدی بود که شبهای امتحان تجربه می کردم. از یک طرف دوری فاطمه زهرا آزارم می داد، از طرفی با شکم بزرگ نمی توانستم زیاد به خودم فشار بیاورم و شبها زیاد بیدار بمانم و راحت بخوابم یا حتی با تمرکز درس بخوانم، و از طرف دیگر هم استرس افتادن واحدها و خطر مشروطی و...، همه و همه باعث شد که برای دو تا امتحانی که فرصت کوتاهی برای خواندنشان داشتم، به پیشنهاد پدرت، استخاره کردیم که بروم یا نه. هر دو بار هم خوب آمد که امتحان بدهم و حتی نوشته بود: «ما (خودمان)، تو را به این راه هدایت کردیم...!» و واقعا هم همین طور بود، چون اگر همه چیز به دست خودم بود که اصلا دلم می خواست مرخصی بگیرم ولی قسمت و تقدیر، دیگر گونه رقم خورد. و الحمدلله تا حالا که یکی از آنها جوابش آمده، نمره ی خوبی گرفته ام.
در هر حال هر چه بود آن دوران پر از استرس ِشبهای امتحان گذشت و من به این نتیجه رسیدم که اصلا برای من با وجود یک بچه مقدور نیست در طول ترم درس بخوانم و مامانم هم نمی تواند یک ترم کامل نگهش دارد تا من فقط به درس مشغول شوم. در واقع من باید شرایط خودم را آنگونه که هست بپذیرم و خودم را با هیچ کدام از دوستانم مقایسه نکنم. ترم بعد هم انشاالله ترم آخر خواهد بود که تازه وضع سخت تر است چون شما دو تا هستید و نگهداری تان سخت تر است. هر چند من کاملا این دشواری شیرین را به هر نوع زندگی دیگری ترجیح می دهم و در عین اضطراب و دغدغه های بی حدش، از آن لذت می برم.
شب امتحان مثنوی، 22 دی ماه، عروسی برادر رها بود که ما نتوانستیم برویم و فاطمه زهرا را پدرت به خانه ی مامان بزرگ برد و آنجا نگهداشت تا من درس بخوانم. راستش من هم خیلی دلم می خواست برویم چون عروس خانم را بارها دیده بودم ومی شناختم. البته اگر هم می خواستیم برویم یک مشکل بزرگ دیگر، تهیه یا خرید لباس مناسب برای بارداری ام بود که آن هم فرصتی می خواست که من قطعا آن روزها نداشتم!
چهارشنبه، 25 دی ماه 92، بلافاصله بعد از امتحان آخر، دنبال فاطمه زهرا رفتم و او هم بسیار مشتاق بود که به خانه برگردد. به او گفتم: فاطمه زهرا جان! دیگر تمام شد! حالا حالا ها دیگر مامان درس نمی خواند!
وقتی به خانه برگشتیم کلی با او نقاشی کشیدم و رنگ آمیزی کردیم و کتاب خواندم و بازی کردیم.
همان روز برای چکاب وقت گرفتم و به مطب دکتر زنانم رفتم.63 کیلو شده بودم و ورم خفیفی هم در پاهایم داشتم. فشارم هم از همیشه بالاتر، 10 روی 7 بود و با توجه به سردردی که داشتم، دکتر گفت: باید فشارت را مرتب کنترل کنی و در صورت ادامه ی این فشار بالا و سردرد تا شنبه، به بیمارستان بروی. اما به نظر خودم، بیشتر به خاطر خستگی زیاد آن روزهای پر از استرس بود، چون با خوابیدن و استراحتی هرچند کوتاه خدا رو شکر، خیلی بهتر شدم. خانم ماما، تاریخ زایمان طبیعی ام را نیز دوباره حساب کرد و 10 اسفند نوشت که البته برای سزارین یک هفته تا ده روز، زودتر یعنی انشاالله 3 اسفند، وعده ی دیدار ما می شود.
نمی دانم، شاید هم خدا خواست، اول یا دوم اسفند به دنیا آمدی...
آن شب مثل شبهای قبل برای فاطمه زهرا کتاب داستان خواندم و احساس کردم که چقدر از وجودش آرامش گرفته ام. هرچند باز هم تا صبح خواب های پریشان دیدم که مامان بزرگت می گفت: از خستگی زیاد بوده!
فردای آن روز یعنی پنج شنبه، 26 دی ماه، با دعوت قبلی خاله، به یک مهمانی زنانه در خانه شان رفتیم که روحیه ام را عوض کرد. همین که بعد از مدت ها، خانم های فامیل مادری ام را دیدیم و با آنها هم صحبت شدیم، خیلی خوشحالم کرد. خانمی را دعوت کرده بودند که برای تولد پیامبر (صل الله علیه و آله) مولودی می خواند. بعد هم یک آبگوشت چرب و چیلی نوش جان کردیم که فاطمه زهرا طعم آن را زیاد دوست نداشت.
27 دی ماه هم جمعه ای بود که بعد از یک ماه به دیدن مامان جون و باباجون ِشما رفتیم. البته قبل تر یک بار آنها برای دیدن بابابزرگت که از کربلا برگشته بود و فرزند دایی یاسین اینها، به خانه ی ما آمدند و به طبقه های دیگر هم سرزدند و بنده های خدا، به خاطر درس من زیاد هم نماندند. اما خب، ما چند هفته ای می شد که نرفته بودیم.
خبر خوشحال کننده ی دیگر هم اینکه:
به تازگی برای این ترم از دانشگاه مرخصی گرفتم و راحــــــــــــــــــت! می خواهم بنشینم سر خانه داری و بچه داری...نگهداری از شما دو کودک دلبندم... که به نظر من مادری، مهمترین وظیفه ی هر مادری ست. و به قول کتاب کودکانه ای که فاطمه زهرا دارد، مادری، سخت ترین شغل دنیاست.
فقط یک امتحان دیگر هم دارم که معلوم نیست کی باید بدهم و بستگی به سازمان فنی و حرفه ای دارد، آن هم امتحان عملی icdl 1 است که دوره هایش را گذراندم و فقط این آخرین امتحان آن مانده...
و البته انتظار نه ماهه ی شیرینم کمتر از یک ماه دیگر به پایان می رسد و من چقدر منتظر دیدار روی ماهت هستم، پسرم!
*دوستدارت: مادر!