فاطمه زهرافاطمه زهرا، تا این لحظه: 13 سال و 2 روز سن داره
محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 9 روز سن داره
نازنین زینبنازنین زینب، تا این لحظه: 5 سال و 4 ماه سن داره

کُپُلچه خانوم، لُـپـّــــو خان و لُپَّـــک (گردو خانوم)

سه امانت الهی در خانه ی ما

بعد از مدتــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــها...

1395/5/21 13:21
نویسنده : مامان زنبق
915 بازدید
اشتراک گذاری

بسم الله النور

 

                                                                                          *خود این متن مدتها پیش نوشته شده است!

 

امشب که باز نشسته ام سر وبلاگ شما دو تا نی نی نازنینم، دیگر تصمیم خودم را گرفته ام!

می خواهم به امید خدا یک پست بلند بالا بنویسم تا خیالم راحت شود حرفی در دلم نمانده که هی مغزم را مثل موریانه گاز بزند...

برویم سر کی؟ کجا؟

سر روزی که تو هنوز نیامده بودی از علم خدا روی دست های زمین، فرزند دوم خانواده ی ما!

راستش را بخواهی من تو را هم همان روز خوب (در تابستان 87)، زیر قبه ی آقا امام حسین (علیه السلام) از خدای مهربانش خواسته بودم...

و چقدر خدا همان طور که من از او خواسته بودم و چقدر بهتر از آن را برایم تقدیر نمود...آرام

بگذار برای چشمهای زیبای تو و خواهرت بنویسم از روزهای بعدتر.

اردیبهشت امسال (سال 1392) شاید بعد از تولد دو سالگی خواهرت بود که من تصمیم گرفتم بالاخره برای چکاب پیش دکتر زنان نزدیک خانه مان بروم که دو تا مطب داشت. مطب نزدیک ما، خیلی شلوغ بود و بعد از یک ساعت که نوبتم رسید، ایشان معاینه ام کردند و یک سری آزمایشات کامل در نسخه ام نوشتند.

امتحانات ترم دوم را که همیشه تیرماه برگزار می شد به خاطر انتخابات ریاست جمهوری، تازه متوجه شدیم قرار است خرداد بگیرند. من هم که طبق معمول ِ کارشناسی ام هنوز شب امتحانی مانده ام، تازه شروع کردم به درس خواندن و درس خواندن و درس خواندن... در حالیکه واقعا درسهای ارشد بسیار دشوارترند.

و همه ی خانواده از جمله خواهر تو هم تحت الشعاع این روز ها و شب های پر دغدغه ی من قرار گرفتند.

فشار روی من به حدی بود که حدود 6 کیلو وزن، کم کردم که بیشتر به خاطر کم غذا خوردن بود و فشار اضطراب وحشتناکی که همراه همیشگی ام شده بود.گیج

هر چه بود گذشت و من با وجود اینکه با بابابزرگت به بیمارستان پارس رفته بودم و تمام آزمایشات را انجام داده بودم، ولی نتایج را پیش دکتر نبرده بودم. چون واقعا فرصتی هم نبود!سکوت

اواخر امتحانات و اواسط خرداد ماه بود که خداوند قادر مهربانم، تو را در وجود من به ودیعه نهاد و ما هنوز از وجودت اطمینان نداشتیم...

روز 24 خرداد 92 انتخابات برگزار شد و فاطمه زهرا شناسنامه ی مرا خط خطی کرده بود و من وقتی رفتم برای تعویض، گفتند بخشنامه آمده که تا روز شنبه یعنی فردای روز انتخابات، تعویض شناسنامه نداشته باشیم و همین طوری هم اگر مسئولین و ناظرین بگذارند می توانید رای دهید ولی برای امور دیگر باید تعویض شود و فاقد ارزش می باشد!

روزهای پر از استرسی بود که به لطف الهی گذشت. من و پدرت هم هرکدام به شخصی رای دادیم که هیچ کدام رییس جمهور نشدند و البته خواست خدا چنین بود و باز هم او را سپاس... 

من که تا دم آخر هنوز مردد بودم بین بعضی! ولی مهم اصل رای دادن بود بیشتر و از خدا می خواهم به رییس جمهور منتخب فعلی در اداره ی این مملکت آقا (عج) یاری برساند...بسی...انشاالله!

همزمان با انتخابات، سالگرد شهادت بابابزرگ ِ من (به قول فاطمه زهرا؛ بابابزرگ بزرگه)، باعث شد تا سالگرد را یک هفته عقب بیندازند و پنجشنبه ی بعد بگیرند.

مثل هر سال فرزندانش از جمله مامان بزرگ ِ تو، برای کمک می رفتند که من برای دیدن دایی یاسین و زندایی رها و مریم گُلی (به قول فاطمه زهرا) رفته بودم طبقه ی پایین خانه شان. چون حدود ده روزی مسافرت رفته بودند.

با وجود اینکه کاملا حس کرده بودم شکم زندایی ات بزرگ تر از قبل شده اما چون یک بار قبل تر از او به شوخی درباره ی نی نی داشتنش پرسیده بودم، پیش خودم گفتم شاید ناراحت شود و واقعا چاق تر شده باشد...! و نپرسیدم و حتی نگاه هم به دلش نکردم که مبادا ناراحت شود.

اما وقتی مامان بزرگ و بابابزرگت دم در خانه شان آمدند تا خواهرت را که پیششان مانده بود به من تحویل دهند و بروند، دایی یاسینت گفت که زندایی حامله است و چون سختش است، اگر اشکالی ندارد به مراسم سالگرد بابابزرگمان نیاید...

من که این خبر را شنیدم کلی ذوق کردم و بالا و پایین پریدم و خیلی خوشحال زندایی را که بعد از یک سال که از تولد مریم می گذشت، دوباره باردار شده بود در آغوش کشیدم و تبریک گفتم...

مامان بزرگ و بابابزرگت هم خوشحال شدند و تبریک گفتند و گفتند هرجور راحت است و اصلا اصراری نیست.

البته شب که شد خود زندایی ات دلش خواست بیاید و آمد و نزدیکان هم فهمیدند... اما خب منظورم این است که تا چهار ماهگی اش به هیچ کدام از ماها نگفته بود.

فکر میکنم فردای آن روز بود که در گوش زندایی رها گفتم که به بارداریم مشکوکم و البته می خواستیم و...

او هم با کلی شوق و ذوق گفت که بیبی چک بگذار حتما!

چند روزی گذشته بود که به خانه مان دعوتشان کردیم و من به زندایی رها گفتم که آقای ما مرتب فراموش می کند که بخرد! او هم با کمال میل برایم یک بیبی چک که در خانه داشت آورد و گفت حتما فردا صبح بگذار!

فردا صبحش که خودم هم یادم رفت و پس فردایش جمعه بود.

جمعه صبح بییبی چک را گذاشتم و دیدم دو تا خط ظاهر شد. مثل سر فاطمه زهرا شک کردم و باز هم مردد ماندم...

بیرون که آمدم، به پدرت گفتم. خوشحالیش را کاملا نشانم داد و مرا غرق در شادی بی نظیری کرد!

همان صبح زود یک ساعتی شاید هم بیشتر نشستیم و راجع به تو حرف زدیم...اسم و عکس العمل های دیگران و وضعیت درس من و حال روحی ام و...البته تمام حرفهایمان با چاشنی خنده همراه بود! و اینکه پدرت می گفت اگر فردا بروی آزمایشگاه و نباشد چه، که من می گفتم نه، انشاالله که نی نی داریم و هست...زیبا

خلاصه، آن روز صبح بعد از مدتها رفتیم دعای عهد، هیئت خانه ی آقای محمدی که مثل همیشه کلی به هردومان چسبید مخصوصا که تمام طول جلسه من فکر می کردم که آیا الان تو درونم هستی یا نه... و کلی برای تو و خواهر کوچولویت دعا کردم.

در راه بازگشت هم هنوز هیچی نشده، از پدرت دلستر خواستم که بخرد!! و او هم بنده خدا خرید و خوردیم اما با خنده می گفت: بگذار اول پادشاهیت اثبات شود بعد تاج گذاری ات را شروع کن!زبان

عصر جمعه فاطمه زهرا را با کالسکه بردیم پارکشهر... که البته خودش زود پیاده شد و شروع کرد به هل دادن کالسکه! ما هم می خندیدیم و می گفتیم بالاخره باید شروع کنی به تمرین و کلی تشویقش کردیم!

همانجا در پارک، اولین دلنوشته ام را برای دل کوچکت نوشتم:

ــ به نام خالقت...

 

سلام دیگر پاره ی تنم!

اینک که برای چشمانت می نگارم، هنوز یقین ندارم که درونم جوانه زده باشی...

اما خواستم فقط بدانی که دوستت داریم، هر سه تایمان!

و منتظر آمدنت می مانیم، تا قدومت را گل باران کنیم...

 

ساعت 13:28 دقیقه ی جمعه 7 تیرماه 92

فردا، صبح روز شنبه تیر ماه بود که ناشتا رفتم برای آزمایش خون تست بارداری...

آزمایشگاه تقریبا نزدیک خانه مان بود و پیاده رفته بودم. پرسیدم که زودترین موقعی که جواب آزمایش داده می شود کی است و بعد از خون دادن، به طرف خانه به راه افتادم.

با مشورت مادرم که هیچ نمی دانست، جواب های آزمایشات را برداشتم و بردم آن یکی مطب خانم دکتر که دورتر بود. با تاکسی رفته بودم اما برای برگشت...

وقتی احتمال بارداریم را به دکتر گفتم حتی جرات نکردم بگویم دوست داشتیم دوباره بچه دار شویم... شروع کرد به غر زدن و تشر زدن بهم که مگر آدم بدون مشورت هم باردار می شود...این آزمایشات را برای چی بیست روز توی خونه نگه داشتی؟ که چه بشود؟! برای چه سرخود باردار شدی؟ و وقتی با حماقت تمام، احساس شرم کردم و گفتم: مادرم هم می گوید بگذار درسَت تمام شود، بعد...، او هم حرف مادرم را صحیح دانست و با اینکه می دانست من صبح همان روز تست بارداری داده ام، بعد از معاینه ام هم باز به این حرفهایش ادامه داد...

در حالیکه من –نمیدانم شاید بیجا- توقع داشتم حداقل با یک لبخند... حتی شده تلخ، احتمال مادر شدن دوباره ام را تبریک بگوید! از پله های مطب که پایین می آمدم، بدجور بغض کرده بودم. توی همان خیابان که به سمت خانه به راه افتادم به آقای همسر زنگ زدم و بی اختیار اشکهایم روی گونه ها غلتید...

پدر محترمت هم به جای دلداری دعوای ملایمی کردند که چرا بدون اجازه و هماهنگی با من به دکتر رفته ای؟!سکوت

که حال مرا بدتر کرد... و باعث شد مسیر طولانی مطب تا خانه را بدون اینکه حتی ذره ای خسته بشوم، پیاده برگردم.

تا عصر که پدرت برگشته بود و من تصمیم گرفتم تنهایی بروم برای جواب گرفتن و فاطمه زهرا را او نگه دارد، نمیدانی که چه کشیدم از انتظار...

در راه که فقط ذکر می گفتم و با تمام وجود توکل کرده بودم به خدا و واقعا هم راضی بودم به رضایش...

پله های آزمایشگاه را که بالا می رفتم این متن را در حالی نوشتم که لحظاتی بعد می خواستم به وجودت یقین کنم یا هر چه در ذهن و دل بافته بودم، بشکافم و...

بسم الله الرحیم...

 

دل توی دلم نیست...

حالیست عجیب حاکم بر دلم...

تا ثانیه هایی بعد...

خواهم دانست که تو را خدا در وجودم دمیده یا نه...

باشی یا نباشی شاکرش هستم، چونان همیشه...

اما...

دل توی دلم نیست!

بی تاب این ادراکم...

که تا لحظاتی دیگر، به آغوشش خواهم کشید!

ذکر می گویم این ثانیه ها را...

پاره ی دیگری از تنم!

در علم خداوندی یا اراده اش...؟

دعایم کن...

 

ساعت 17:28 دقیقه ی شنبه 8 تیر ماه 92

قلبم تند تند می زد و حال عجیبی داشتم. شاید این حس غریب را سر خواهرت هم تجربه کرده بودم و آن قدمهای طاقت فرسا از بیمارستان لقمان حکیم که آزمایش خون داده بودم و جواب را نمی گفتند، تا درمانگاه که برسم و دکتر عمومی جواب مثبت را بهم بگوید دقیقا همین احساس را داشتم ولی شاید کمی متفاوت...

هرطور بود منتظر جواب آزمایش به این مهمی شدن خیلی مهم است و من دو بار تجربه دارم در چشیدنش...

وقتی دیدم منشی جواب را نمی گوید منتظر شدم تا خود آقای دکتری که آنجا حضور داشت جواب را برایم بگوید چون صبح گفته بودند جواب مثبت یا منفی را خودشان می گویند. خانمی با دکتر صحبت می کرد که گفت من منتظر میشینم تا جواب ایشان را بدهید و من کلی ممنونش شدم!

آقای دکتر کلی مقدمه چینی کرد و اعصاب مرا خورد... که این خانم نوبتش بوده و باید از او متشکر باشید و... این آزمایش فقط برای کسانی نیست که نمی دانند باردارند یا نه، بلکه ممکن است برای کسانی باشد که میدانند باردار نیستند ولی دکترشان برای مدرک داشتن مثلا برای تجویز یک نوع دارو این آزمایش را برایشان می نویسد و... (یعنی انگار می خواست بگوید که برای چه جواب را به شما از اول نگفتیم و اینها!)

به حدی حرف زد که من هی وسطش می خواستم بپرم و بگویم یک کلمه! جواب مرا بدهید؟؟؟

خدا رو شکر انتظارم به پایان رسید و در آخر حرفهایش بالاخره گفت: جواب آزمایشتان مثبت است! مبارکه...

آنقدر شوکه و خوشحال بودم که سر از پا نمی شناختم...

از دکتر و بعد از آن خانم هم تشکر کردم و در حالی که واقعا حس می کردم روی ابرها قدم میزنم به سمت خانه به راه افتادم...

در را که باز کرد، خیلی عادی رفتار کردم که همان لحظه ی اول از چهره ام تشخیص ندهد. چون کاملا واقف بودم که با گفتن این خبر، یک لحظه ی تاریخی را تا چندی بعد در زندگی مشترکمان رقم خواهم زد. پس نباید شادی ماندگاری آن لحظه را به سادگی تلف می کردم!

کنار فاطمه زهرا دراز کشید و با شادی هی می پرسید خب!چه شد بگو...

من هم که انگار نه انگار... به روی خودم نمی آوردم و چیز خاصی نمی گفتم. منتظر یک لحظه ی خاص بودم که بیاید و با اشتیاق بیشتری بخواهد بداند که می دانستم درونش کاملا وجود دارد!

وقتی متوجه شد به این راحتی ها حرف نمیزنم و خبر به این مهمی را نمی دهم، فاطمه زهرا را همان پای تلویزیون تنها گذاشت و مرا به اتاق برد و روی تخت نشست. من هم که منتظر همین بودم، بعد از اینکه پرسید خب حالا بگو چی شد؟ جواب چی بود؟ گفتم: جواب آزمایش مثبت بود! نی نی داریم!! خدا رو شکر...آرام

ناگهان شکفت... واقعا در آن لحظه می شد برق شادی را در چشمانش دید... از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید. مستانه می خندید و از خنده اش، می خندیدم...جشن

چقدر باید خدا را شکر می کردیم که به این راحتی به لطف خداوندی باردار شده بودم و مثل فاطمه زهرایم، خدای مهربان، تو را به محض خواستنت به ما داده بود، نمی دانستم و نمی دانم...

فقط همین قدر می دانم که زندگی مان شاد بود و شادتر شد با حضورت... حضوری که از تهوع های روزانه و گه گاه تکان های ظریفت می فهممش و یا مثل دیروز که برای سومین بار صدای قلبت را شنیدم، با هر تپشت، می شکفم...

هیچ وقت نخواهم توانست شکر این خالق ِ به این مهربانی را بگویم و هیچ کس نمی تواند...

 ...

عصر برای جلسه ی قرآن به خانه ی مامان رفتم و زندایی رها هم با پیامکی پرسید و بعد از پشت تلفن، تبریک گفت.

فردای آن روز خوب، صبح باز به چهارراه مطب خانم دکتر «ق» رفتم و او بعد از یک «مبارکه!» ی کوتاه، آزمایشات اولیه و همچنین تکرار آزمایش عفونت ادراری را نوشت.

ظهر زندایی زینبت دنبالمان آمد و من فاطمه زهرا و البته تو را با ماشین به خانه شان برد و ناهار آش دوغ بسیار خوشمزه ای را برایمان آورد که برای نی نی زندایی رها درست کرده بود و او هم نتوانسته بود بیاید. در واقع قسمت نی نی ما بود!خندونک

زندایی زینب دو مجسمه ی مادر و پدر خریده بود که دو نوزاد در آغوش داشتند، بعد از جویا شدن از احوال آنها که از کجا خریده ای و چقدر زیبا هستند، در جوابم که یکی اش را بده به من، گفت که برای زندایی رها خریده که نی نی دارد. من هم با حسرت گفتم: خب من هم نی نی دارم! ولی آنقدر برایش باور نکردنی بود که حتی پی ِ حرف مرا نگرفت و فقط خندید!

بعدتر وقتی در حدود یک ماه و نیمگی ات، خبر بارداریم را با نشان دادن عکس سونوگرافی به او دادم، در مقابل این حرف که چرا آخرین نفر به من گفتی، جواب داشتم: من بهت گفتم ولی خودت باور نکردی!چشمک

شب هم ماندیم تا پدرت آمد و بعد از صرف شام به خانه برگشتیم.

صبح فردا، 10 تیرماه 92، با هماهنگی با پدرت تصمیم گرفتم که به مامان بزرگت بگویم نی نی دارم...

اما وقتی به او این خبر مهم را دادم و با برخورد بی ذوق و یخ کرده اش که بالاخره آقا ارمیات حرف خودش رذا به کرسی نشاند!، روبرو شدم به سرعت تصمیمم را عوض کردم و به طور مسخره و غیرمنتظره ای، زیر حرفم زدم و گفتم که خبرم دروغ بود و فقط برای دیدن عکس العمل شما این حرف را زده ام!!

مضحک تر از این حرف مسخره ی من که سابقه نداشت چنین دروغ شاخداری به مادرم بگویم، باور کردن و نکردن مادرم بود که با ادامه ی حرفهایش آزارم می داد: برای مرد که فرق نمی کند چند تا بچه داشته باشد، این زن است که باید از هر چه دوست دارد و تمام امکانات مادی اش بگذرد تا بتواند بچه ها را با چنگ و دندان بزرگ و تربیت کند...

حرفهای مادرم که حس می کردم ذره ای مرا درک نمی کند و متوجه نیست که من خودم دلم می خواسته باردار شوم، داشت عجیب راه گلویم را با بغضی سرپوشیده می گرفت. هر طور بود خبر بارداریم را کتمان کردم و به طبقه ی پایین یعنی خانه مان پناه بردم تا شاید اشک ها آرامم کنند...

با پدرت تماس گرفتم و بعد از دلداری هایش اجازه گرفتم تا به خانه ی مادر رها بروم.

با اینکه از من بعید بود از خانه بیرون بروم آن هم راه دور همراه با فاطمه زهرا، ولی حاضر شدم و نزدیک ظهر بود که روانه ی خیابان شدیم.

شاید حضور تازه عروس عقد کرده شان، شاید هم لبخندها و تبریک های مامان بزرگ مهربان مریم گلی (به قول فاطمه زهرا) شاید هم هرگونه حجب و حیای دیگری مانع شد تا اشکهایم را هم با خود به آنجا ببرم. ولی رها خوب می توانست درک کند که چقدر دلم تنگ یه دل سیر گریه است و بس.

بعد از ناهار خوشمزه ای که ما خانم ها درطبقه ی بالا نوش جان فرمودیم و برادران رها با دایی یاسین در طبقه ی پایین خوردند، کمی با رها و مادرش صحبت کردیم و عصر، پدرت از مدرسه شان که نزدیک آنجا بود به دنبالمان آمد و با هم به خانه برگشتیم.

صبح بعد، 11 تیر ماه 92، مامان بزرگت آمد خانه مان که آزمایشت را نشانم بده! اول سعی کردم باز هم حاشا کنم اما وقتی دیدم بی خیال ماجرا نمی شود، مجبور شدم حقیقت را بگویم...

از همان لحظه شروع کرد به ابراز نگرانی هایش که باید پیش دکتر روانپزشکت بروی که خدای نکرده آن ماجراها تکرار نشود. راستش علت اصلی اش برای مخالفت با بارداریم هم همین نکته بود که دو سه سال پیش آن قدر همه ی خانواده را درگیر کرده بود و کامشان را تلخ...(*توضیح در یک پست بلند بالای دیگر انشاالله!)

من هم خیالش را راحت کردم که خودمان قصد رفتن به مطب آقای دکتر «ف» را داشته ایم و انشاالله به زودی می رویم.

اما هرچه می گفتم باور نمی کرد و باز ادامه می داد که...

آنقدر که کلافه شدم و گفتم اصلا نمی روم!دست از سرم بردارید! (خدا از سر تقصیراتم بگذرد که ناراحتش کردم!)غمگین

هر چه بود گذشت تا عصر همان روز که قبل از آمدن پدرت به خانه شان یعنی طبقه ی بالا رفتم. پدرم از درستی خبر بارداریم پرسید و من هم گفتم که بله!درست است و شکر خدا نی نی دیگری داریم!

بابابزرگت هم با همان چهره ی نگران مامان بزرگ، شروع کرد که آیا به دکتر ف مراجعه کرده بودید یا نه؟ اگر نه که زودتر باید بروید و اگر قرصی لازم باشد بخوری و...

از یادآوری آن روزهای سخت و پرهیاهوی بعد از زایمان قبلیم، سخت متلاطم شده بودم.

تا اینکه پدرت آمد و من کمی آرام تر شدم. اما چه سود که اینها همه آرامش قبل از طوفانی سهمگین بود.

طوفانی که تمام وجودم را تماشایش آب کرد و ذره ذره سوختم از درون. دقایقی بعد از آمدن پدرت، بگومگوهایشان شروع شد و جرقه ی این حرف و حدیث هایی که اصلا سابقه ای در خانواده مان نداشت، روشن شد و فقط من بودم که این وسط انگار کسی به فکر آتش گرفتنم نبود...

میان داد و قال هایی که سعی کردم از همان روز تا امروز همه را از ذهن و وجودم پاک کنم، تنها توانستم چند باری فاطمه زهرا که اولش پایین خوابیده بود و با سر و صداها بیدار شده بود را به پایین ببرم و زار بزنم از غصه...انگار هرچه دل چرکی و کینه توی دلهایشان بود به روی هم آوردند این داماد و مادرزن. و پدربزرگ واقعا اگر آب روی آتش قهرشان نبود نمی دانم چه میشد...

هر چه بود گذشت و شاید چه بهتر که حرفهایشان را زدند و سبک شدند. در آخر هم، جای شکر داشت که روی یکدیگر را بوسیدند و عذرخواهی...

اما من داغی را دیدم که تا آن روز در جمع صمیمی نزدیکترین افراد در زندگیم ندیده بودم و ای کاش که هرگز چیزی نشنیده بودم و ندیده بودم...

بگذریم از دردهای دلم که حتی یادآوری شان هم وجودم را می سوزاند.

...

فردا عصر، 12 تیرماه 92، با پدرت از جناب آقای دکتر «ف»، روانپزشکی که حدود یک سال هم شاید بیشتر بود که پیشش نرفته بودیم و من تمام قرصهایی را که داده بود مدتها می شد که کنار گذاشته بودم.

اول که با خبر جدیدمان او را شگفت زده کردیم و پیرمرد (بنده خدا خیلی هم پیر نیست!چشمک)، به طرز با نمک و جالبی که لبخند بر لبهای ما آورد، گفت: ای دااااد!

اما لحظه ای بعد گفت: خب...می خواستید پشت هم بیاورید که با هم بزرگ شوند...(انگار که بخواهد بگوید عیبی ندارد!)قهر

ایشان اعتقاد داشت اگر ده سال بعد!! تعجبباردار می شدم احتمال تکرار آن موضوع وجود نداشت اما حالا باید تحت نظر باشم. البته خدا را شکر همه چیز را به بعد از سه ماهگی ام موکول کرد و تنها اسم یک دارو را برای دکتر زنان نوشت تا با اینکه می دانست ضرری برای بارداریم ندارد و نوعی جنبه ی پیشگیری افسرگی پس از زایمان را دارد مثل همان قرص لیتیوم که تا همان یک سال پیش خوردنش را قطع نکرده بودم، او را در جریان قرار دهد.

البته بعد از اینکه من اسم قرص را به دکتر زنان ام نشان دادم، خدا را شکر، او هم گفت که در صورتی که خواب و خوراکت منظم است و مشکلی نداری، نیازی هم به مصرف این دارو نیست و تنها همان اواخر بارداری ات باز هم تحت نظر آقای روانپزشکت باش.

عصر روز 14 تیرماه  92، به همراه خانواده (مامان بزرگ و بابابزرگت و دایی ها و زندایی هایت) و فامیل (خاله و شوهر خاله ی من که مادر و پدر زندایی زینب و زندایی سمیه ات که خواهرند و دختر خاله هایم هستند و نیز دختر دایی ام که عروس آنها می شود)، به باغ زیبای دایی رضایی ِ من (ناتنی) که نسبت دیگرش، برادر شوهر خاله ی دیگرم است، رفتیم. پدرت هم البته شب از سرکارش به آنجا آمد.

عجب جمله ی بلـنـــــد بـــالایی شد!چشمک

خلاصه رفتیم باغ... و من در راه برای نخستین بار، در حالیکه یک ماهه باردار بودم، البته یک روز کمتر، چند بار خیلی خیلی آهسته، ضربانی را زیر دلم، دقیقا همانجا که تو آنجایی، احساس کردم. آن هم در ماشین در حال حرکت!

همین جا بگویم که بعدتر با سونو گرافی متوجه شدم که رحمم قدامی است و شاید همین مسئله مثل بار قبل که باعث شد تکان های فاطمه زهرا را در همان حدود دو ماهگی حس کنم، این بار هم سبب فهمیدن زودهنگام حرکت تو در دلم شده باشد. در هر حال، لذتی داشت بس عجیب و باورنکردنی!

همان شب خاله سمیه ات (زندایی وسطی تو، مامان ِ فاطمه ی 9 ساله و آیه ی 5 ساله) بهم گفت: زنبق! چقدر خوشگل شدی! گفتم: حالا گیر نده!فرشته پرسید: نکنه حامله ای؟؟ گفتم: آره! امروز یک ماهم شد! ولی از او که کلی ذوق کرده بود و غافلگیر شده بود، قول گرفتم که به کسی نگوید تا بعد... و او هم که نه تنها دوست بلکه دختر خاله و زنداداش خوب من است، حتی به خواهرش، زندایی زینب نگفت.

خدا رو شکر خیلی به همه خوش گذشت. یک عالمه میوه های تابستانی خوشمزه خوردیم مثل آلبالو، آلو، گوجه سبز، توت سفید، شاه توت، که من همه را بسیار دوست داشتم و با اجازه ی صاحب باغ، کلی هم چیدیم و عصرفردایش بعد از آب بازی های فاطمه زهرا و بقیه ی پسردایی ها و دختردایی هایتان، وقتی برگشتیم، با خودمان به خانه آوردیم.

16 تیرماه، برای یک سری آزمایشات کامل به آزمایشگاه رفتم.

و 17 تیرماه 92، حدود ساعت 9 و نیم صبح بود که با مامان بزرگت، آژانس گرفتیم و به یک سونو گرافی دولتی که آدرس آن را از یکی از اقوام گرفته بودیم و هرروز دکتر سونوگرافی داشت، رفتیم و بعد از آنکه کلی به خانم منشی اصرار کردیم، خدارا شکر رضایت داد که یک وقت به ما بدهد، چون دیر رسیده بودیم و او می گفت به هیچ عنوان حاضر به پذیرفتن بیمار نیست. در حالیکه بعدتر باز هم بیمار پذیرفت!

در هر صورت تا حدود ساعت 12 منتظر ماندیم و بعد من زیر دستگاه سونو دراز کشیدم در حالیکه خدا خدا می کردم قلبت تشکیل شده باشد و خیالمان راحت شود...

وقتی برای اولین بار طنین روح افزای قلب کوچک تو را شنیدم، از بهترین لحظات عمرم بود که بند بند وجودم را از شادی لرزاند. بعد هم خانم دکتر مهربان سونوگرافی سعی کرد تو را به صورت یک دایره ی کوچک و قلب تشکیل شده ات را به مانند یک نقطه نشانم دهد و مرا ذوق زده تر کند. ایشان سن جنین را 6 هفته و ضربان قلب را نیز (FHR=132) در برگه درج کرد. (که البته بعدتر متوجه شدم سن دقیق شما این نبود و یک ماه و سه، چهار روزت بوده.)

بلافاصله بعد از اولین سونو، با پدرت تماس گرفتم و قلب او هم از خبر سلامتی ات، لبریز از شادی شد و البته کلی هم حسرت خورد که صدای قلب تو را تنهایی شنیده ام!

بعد از این ها را کمی خلاصه تر برایت می نویسم،عزیز دل مادر!

19 تیر ماه 92، یعنی روز اول ماه رمضان 1434، که من دیگر به خاطر حضور شما روزه نبودم، برای اولین بار وقتی حدود یک ماهه باردار بودم با پیشنهاد و تعریف های زندایی فاطمه ات از خانم دکتر اعظم فقیهی، متخصص زنان و زایمانی که سر مریم کوچولو هم، پارسال پیش او می رفته و حالا هم برای محمد صالح می رود، برای ویزیت پیش او رفتیم.

همان روز زندایی زینب به خانه مان آمد و من هم خبر شیرین بارداری ام را با نشان دادن عکس سونوگرافی ات به او دادم و گفتم که عکس نی نی مان را ببیند! او هم اول کاملا شوکه شد و بعد هم بسیار ابراز خوشحالی کرد. و برایش توضیح دادم که من اول به تو گفته بودم ولی خودت خندیدی و جدی نگرفتی!راضی

کمی بعد، زندایی زینب با ماشینش من و زندایی فاطمه را به مطب دکتر برد و هر سه منتظر نشستیم. همان اولین ملاقاتم با خانم دکتر کافی بود تا مهربانی و چهره ی دلنشینش مرا شیفته ی خود کند. برای خونریزی ام شیاف نوشت که 42 هزار تومان پول ناقابل پدرجانت، در واقع هدر رفت و من به دلایلی جز یکی استفاده شان نکردم...

در مورد دارویی که در نامه ی آقای دکتر «ف»، روانپزشکم برای ایشان درج شده بود هم، ایشان زیاد معتقد به مصرفش نبودند و گفتند اگر مشکل خاصی ندارم تا اواخر بارداریم، انشاالله لزومی به مصرف دارویی برای پیشگیری نیست.

بعد از آنجا، کمی در یک لباس بچه فروشی گشتیم و کلی حالمان گرفته شد که چقدر بیخودی گران است و واقعا نمی ارزد آدم برای یک دست لباس دخترانه ی نخی ساده ی کوچک، 70، 80 هزار تومان پول بدهد! شاکیمتفکر

و چون دکتر به من هشدار داده بود که باید استراحت کنم و به هیچ عنوان پیاده روی نکنم، زود به خانه برگشتیم.

از همان موقع استراحت های من آغاز شد که کمک های بی دریغ مامان بزرگت و البته مهربانی های پدرت مرا بیش از حد تنبل کرد! بغلهرچند آنطور که باید و شاید نتوانستم خودم را درازکشیده در رختخواب حبس کنم اما باز هم تا جایی که برایم امکان پذیر بود، خدا را شکر مراعات کردم.

ویزیت بعدی ام، 1 مرداد ماه 92، بود که خانم دکتر سونوی NT برایم نوشتند و من در تاریخ 16 مرداد ماه در سونوگرافی دکتر حمیده پیوَره در میدان ولیعصر، در حالیکه با پدرت به آنجا رفته بودیم، انجام دادم و فقط 57 هزار تومان پول همین سونوی مخصوص شد که به همراه سونوی معمولی 83 هزار تومان شد. که البته فدای یک تار مویت، دلبندکم!بوس

در این مطب سونوگرافی که متوجه شدم دوست دوران ابتدایی و راهنمایی ام در آنجا منشی شده است و او را هم ملاقات کردم، خانم دکتر پیوره  که از دکترهای محبوب بنده هم محسوب می شوند، سن جنین را خودشان به صورت دقیق 11 هفته و 3 روز تشخیص دادند و این هم نکته ی دیگر این سونوگرافی:

(NT=1 mm , N.B = 2.6 mm).

و این یعنی، یکشنبه 13 مرداد ماه 92، من 11 هفته ام تمام شده بود.

جالب اینجا بود که تو در دلم تکان می خوردی و من با شگفتی تمام از خانم دکتر درباره ی حرکت هایت می پرسیدم و غرق شادی و شعف می شدم! اصلا انگار نه انگار که تو کودک دوم من هستی و من تجربه ی به فاصله ی دو، سه سال دارم...

واقعا که هر فرزندی جایگاه خودش را در دل آدمی باز می کند...و من چقدر دوستت دارم...بوسمحبت

16 مرداد ماه هم برای نشان دادن سونو به مطب دکتر فقیهی رفتم که آزمایش های غربالگری و یک سری هم معمولی برایم نوشتند.

عصر روز 18 مرداد ماه 92، مصادف با روز عید فطر که صبح برای نمازش، چهارنفری به مسجد نزدیک خانه رفته بودیم، نخستین باری بود که تو به صورت کاملا آشکاری شروع به ورجه وورجه و حرکت کردی.فرشته

23 مرداد ماه در 12 هفته و سه، چهار روزگی، برای آزمایش غربالگری با بابابزرگ به آزمایشگاه دانش در نزدیک میدان انقلاب رفتیم و جوابش هم 26 مرداد ماه حاضر شد که به لطف خدا نشان داد جسم کوچکت سالم و سلامت است. خودش بهتر از هر کس می داند که قادر به سپاس گذاریش نیستم...

فقط می گویم: الحمدلله کما هو اهله...

9 شهریور ماه 92 هم برای چکاب بارداری به مطب رفتم. آن روز به صورت کاملا استثنایی، من نه صبحانه خورده بودم و نه ناهار! بنابراین وزنم که ابتدای بارداری 50 کیلو بود و بعد از حدود دو ماه به 51 رسیده بود، در چکاب ماه سوم بارداری، به 50 کیلو برگشته بود!! و این باعث شد خانم دکتر تا مرز دعوا کردن با من پیش برود و بگوید: اگر خوب غذا نخوری و خوابت کافی نباشد و استرس داشته باشی و...، باید پیش دکتر روانپزشکت بروی!دلخور

و البته حرفهایش بیشتر شبیه نوعی تهدید به نظر می رسید! چون همیشه کاملا خونسرد معتقد است که لزومی ندارد تا انتهای بارداریم باز هم به ایشان رجوع کنم.

همان روز، به خاطر تکرر ادرار شدیدم مرا به دکتر ارولوژی هم معرفی کردند که 12 شهریور با پدرت و فاطمه زهرا به آنجا رفتیم و خانم دکتر«ح» با وجود آزمایشات منفی، عفونت ادراری را با توجه به وجود علایم حدس زدند و آنتی بیوتیکهای بی ضرر برای بارداریم، دادند که هنوز نتوانسته ام مرتب آنها را بخورم چون 6 ساعت یکبارند و من واقعا هنوز نتوانسته ام اینقدر منظم شوم!خطا

31 شهریور هم کلاسهای ترم سوم دانشگاه هم آغاز شد و من هم ده واحد برای این ترم برداشتم تا فقط نه واحد دیگر برای ترم آخر انشاالله باقی بماند. البته بعد از مرخصی گرفتنم در ترم بعد...

ساعت 10و نیم صبح ِ روز 8 مهرماه 92 با وقت قبلی، برای سونوگرافی سومم به میدان ولیعصر (عج) رفتم و متوجه شدم که چون این یک سونوی معمولی نیست و مالفورماسیون نام دارد (یک سونوگرافی خاص مانند غربالگری در ماه های بعدتر بارداری است)، و من پشت تلفن این مسئله را نگفته بودم باید بیشتر منتظر بمانم تا مطب خلوت شود. به خاطر اینکه منشی می گفت یک ساعتی که من می روم نباید مریض بفرستد. که البته وقتی حدود ساعت 12 به داخل اتاقک مخصوص سونو رفتم نزدیک 20 دقیقه الی 25 دقیقه فقط طول کشید!

در این فاصله ای که در اتاق انتظار نشسته بودم، دو تا متن برایت نوشتم:

به نام مهربانترین

 

قل هو الله برایت ذکر گرفته ام و صلوات...

برایم عجیب مهمی...

دوست داشتنی و بی نظیر...

درست مثل خواهرت...

چه دختر باشی، چه پسر، برایم همالن قدر که خدا خواسته عزیز باشی و نازنین، هستی!

عزیز نازنین من!

دنیا همه بگویند تو کاش...

من می گویم خدا بهتر می داند برای زندگی من دختری دیگر کم بود یا پسری...

اصلا چه فرق می کند برای یک مادر؟!

والبته شکر خدا، پدرت هم همین فکر را دارد.

چه فرق می کند؟!

مهم، بودن تو...

سلامتی ات...

و صالح تحویل دادنت به خداست و آقایی که دل در گروی یارانش دارد که صالح و مصلح، در انتظار اویند...

تنها کاشی که در زندگی من وجود دارد،

در این لحظاتی که انتظار می کشم خبری از تو را در درونم،

اینست که فدایی مولایم شوی...

هم تو، هم فاطمه زهرایم...

دوستت دارم تا همیشه ی خوب خدا! فرزندم!

قل هو الله برایت ذکر گرفته ام و صلوات...

 

ساعت 11:54 دقیقه ی 8 مهرماه 92

و...

 

_نازنین فرزند!

اگر بدانی صبح، پدرت چه شادی کودکانه ای زیر پوستش دوید وقتی گفت: نه! صبر کن تا شب که با گل و شیرینی به خانه برگشتم، بگو...

گمانم دلش می خواهد امشب جشن کوچکی بگیریم، به بهانه ی حضور کوچکترین عضو خانواده مان.

چقدر دوست داریم این حضور شیرین و گرم تو را...

ای نازنین!

 

ساعت 12:14 دقیقه ی 8 مهرماه 92

وقتی نوبتم شد، این بار علاوه بر ضبط کردن صدای قلبت برای همسری، از تصویرت که بر صفحه ی مانیتور روبرویم نقش بسته بود، با موبایلم فیلم گرفتم.

خانم دکتر پیوَره از فرزند قبلی ام پرسیدند که دختر است یا پسر و بعد خبر دادند که خب... به سلامتی این یکی هم پسر است! وقتی دید خوشحال شدم، خیال کرد که برایم فرقی داشته، ولی به او گفتم که اینطور نیست و چون آن دفعه احتمالش را گفته بود، برای خرید لباسهایش مشتاق بودم بدانم و...

بار قبل در 11 هفته و 3 روز که به سونو رفته بودم، احتمال پسر بودنت را گفته بود اما من به خاطر اینکه کسی فکرش را هم نکند که من آرزوی پسر داشتن را داشته ام، حتی به پدرت هم نگفتم تا اینکه روزها بعد، یک بار داشتم حرف میزدم که میان کلامم گفتم خدا کنه فرزندمان در اسفند ماه به دنیا بیاد... من از پسرهای بهمنی خوشم نمیاد...!! و بعد که پدرت شروع به خندیدن کرد، تازه به صرافت این نکته افتادم که لو داده ام!گیج

بعد هم پدرت با حس خوبی که از پشت سخنش کاملا پیدا بود، گفت مواظب پسر من باش!محبت

آن شب پدرت کیک بستنی خریده بود و یک دسته گل زیبای مریم و گلهای زرد و سرخ...

به مامان بزرگ و زندایی فاطمه هم که بسیار مشتاق بودند بدانند، گفتم که تا شب که به پدر نی نی، نگویم به آنها هم نمی گویم چون احتمال دارد ناراحت شود و این هم حق اوست که اولین نفری باشد که این موضوع را می فهمد.

شاید زندایی فاطمه بیشتر از همه از اینکه تو پسر هستی، خوشحال شد چون اگر تو هم دختر بودی، پسرش محمدصالح، در ساختمان تنها می شد و هم بازی ِ پسری نداشت!فرشته

چند نفر دیگری که بعدتر با این خبر خیلی خوشحال شدند، خاله زینب (دوست من، مامان ِ علیرضا کوچولو که اسفند پارسال به دنیا آمد)، زندایی زینب که سه تا پسر دارد، و پدرشوهر و مادر شوهر و خواهر شوهرم بودند که پسر دوست دارند.

13 مهرماه 92 هم برای ویزیت ماه چهارمم، به همراه زندایی فاطمه که حدود هفت ماهه است، به مطب دکتر فقیهی رفتیم که خانم مامای جوانی که برای گرفتن وزن و فشار خانم های باردار و راهنمایی آنها در مطب خانم دکتر می نشیند و گویا کلا عادت دارد آدم را بترساند، به هردوی ما گفت که وزنمان زیاد است (من 55 کیلو شده بودم یعنی از اول بارداری ام تا این موقع که چهار ماه حدودا گذشته بود، 5 کیلو اضافه کرده بودم والبته فشارم هم همان 8 روی 6 بود) و ما هم به جای گوش کردن به حرف او، بعد از مطب، به خاطر گرسنگی زیادمان به مغازه ای رفتیم و کلی چیپس و ماست موسیر و کیک کاکائویی خوردیم!هیسزبان

این بار خانم دکتر قرص های کلسیم بهم دادند و البته یک سری آزمایشات قند دو مرحله ای و ادرار هم نوشتند برای اول آبان که هنوز که پنجم آبان است، نتوانسته ام بدهم.

سه شنبه 23 مهرماه 92، روز عرفه بود که مامان بزرگت مراسم گرفته بود. من هم ساعت 5 بعد از ظهر تا 7 کلاس عربی داشتم و مجبور شدم اول افطار از طبقه ی بالا به خانه برگردم و سر کلاس مجازی عربی بنشینم که استادش داشت امتحان شفاهی می گرفت!درسخوان

بعد که دوباره به خانه ی مامانم برگشتم، تا شام بخورم و البته فامیل ها و آشنایان را هم ببینم و فاطمه زهرا را هم برگردانم، تصمیم گرفتم که حالا که پنج ماهم تمام شده به مامان بزرگم هم که حدود 80 و خورده ای سن دارد، و زندایی ها و دختر دایی ام، خبر بارداریم را بدهم.

البته قبل از این تصمیم، یکی از زندایی هایم بهم گفت: زنبق! چقدر لاغر شده ای!! و حتی دستش را به شکمم کشید! شاید به خاطر جوراب شلواری مشکی که زیر دامنم به پا داشتم، بود که شکمم را زیاد نشان نمی داد و شاید به خاطر اینکه صورتم هم به گفته ی بقیه نسبت به قبل لاغرتر شده است. نمیدانم...سکوتولی به چشم خودم که حتی از سر فاطمه زهرا هم شکم بزرگتری دارم!متنظر

در هر حال وقتی خبر را گفتیم، همه خوشحال و بلکه شگفت زده شدند چون کسی فکرش را هم نمی کرد من پنج ماهه باردار باشم! حتی مامان بزرگم هم که باید با صدای بلند با او صحبت می کردم تا بشنود، اصلا باورش نمی شد و می گفت: حتی اگر هم باشی، اوایلش است! و باز هم از مادرم پرسیده بود که راست می گوید؟!زبانتعجب

فردای آن روز، عید قربان 1434، پدرت برای نخستین بار حرکت تو را روی دلم تشخیص داد و متوجه شد، اما فاطمه زهرا که با کلی اشتیاق شب ها دست به دلم می گذارد، تا به حال فقط یک بار تو هم زمان تکان خورده ای که آن هم کاملا حس می کردم که با دست کوچکش متوجه نشد... هرچند خودش پاسخ مثبت می داد که یعنی حس کرده!

معمولا تا دستش را می گذارد روی دلم، آرام می شوی...!بی حوصله

در کل، مثل فاطمه زهرا که در شکم من خیلی تکان می خورد تو هم همین طور هستی... اما به نظرم فاطمه زهرا زودتر از برادرکوچولویش حرکت های تند خود را آغاز کرد، چون شما تقریبا در هفته ی 15 بود که شروع به تکان های شدیدتر کردی که بسیار دوستشان دارم این لحظات را...بوس

هفته ی پیش جمعه شب، 3 آبان ماه 92، که بعد از دو هفته که پدرت چهار، پنج روزش را با بچه های مدرسه شان به مشهد الرضا (علیه السلام) رفته بود، به خانه ی مامان جون و بابا جون شما (مادرشوهر و پدر شوهر من) رفتیم و چون در هفته ی 22 هستم و پنج ماه را رد کرده ام، با یک جعبه ی شیرینی تصمیم داشتیم بالاخره خبر بارداریم را به آنها هم بگوییم.جشن

هر چه پدرت به فاطمه زهرا خانم اصرار کرد و در گوشش زمزمه کرد که بگوید جز تولد سی سالگی او که 28 مهرماه بود، خبر مهم دیگرمان چیست، نگفت که نگفت!

این بسیار عجیب بود چون یک بار خانم گُل، در مسجد به یک دختر بچه که دوست اوست، گفته بود و او هم به مامان بزرگت خبر داده بود. مامان بزرگ هم سعی کرده بود به اصطلاح سرپوشی بگذارد بر قضیهو به بارداری زندایی فاطمه ات ربطش دهد!خندونک

در هر حال بالاخره مامان جون خودش پرسید: نکنه نی نی داری؟ ما هم گفتیم: بله!آرام

آنها هم بسیار خوشحال شدند و تبریک گفتند. (هرچند بعدها متوجه شدم خیلی هم خوشحال نشده بودند و گفته بودند چرا به این زودی وقتی هنوز اون یکی کوچک ست، این یکی را آورده اند و...!!سکوتدلخور )

عمه فاطمه ات هم از طبقه ی بالایشان که به تازگی خانه ی آنها شده، پیش ما آمد و او هم بسیار ذوق زده شد و البته تعجب کرد وقتی پرسید چند ماهم است، که چطور توانسته ایم و تحمل کرده ایم که این خبر را نگوییم!تعجب

عمه فاطمه از پسر و دختر بودنت پرسید و من هم به خاطر پدرت که بهم گفته بود حرف خاصی که موردنظرم بود بگویم را نزنم، نگفتم: همان که شما دوست داشتید!!قهر

و فقط اکتفا کردم به اینکه: پسره!زیبا

و آنها باز هم ابراز خوشحالی کردند. جالب بود برایم که مامان جونت اصلا نپرسید کی به دنیا می آیی! و بعد که در آشپزخانه به او گفتم: چرا نمی پرسید، بنده خدا گفت: مادرشوهر اگر زیاد بپرسد می گویند دخالت می کند! من هم با خنده گفتم اوایل اسفند انشاالله به دنیا می آید و ...

شوهر عمه ات علی آقا که آمد، من بعد از سلام و تبریک عید، در گوشی به عمه فاطمه ات گفتم که حالا به او نگوید و بعدا... ولی گویا آنقدر ذوق زده بود که خود علی آقا متوجه شده بود و بعد که من در آشپزخانه بودم، فاطمه آمد و با خنده گفت: گفتم فاطمه زهرا داداش داره میاره...به تو کاری نداشتم که...بعد هم خودش فهمید!سکوت

هر چه بود، خدا را شکر به بهترین نحو ممکن گذشت و فقط یک بار باباجون گفت ته غذا را بخور که مطمئن شوید پسره! که من گفتم: فرقی نداشت برایمان! وعمه فاطمه هم این بحث را پیش کشید که شاید جاری ام هم که دوقلو پسر آورده، فرزند بعدی اش دختر شود و مادرشوهرم نباید مخالفت کند که آنها هم باز بچه بیاورند و این موضوع که دختر و پسر شدن بچه به مرد ربط دارد نه زن، و من هم در مقابل مامان جون که معتقد است خانوادگی پسرزا هستند و گویا این افتخاری برایشان محسوب می شود، گفتم که این حرف فاطمه، یک مسئله ی ثابت شده از نظر علم پزشکی است!

آنقدر همه چیز به لطف خدا خوب پیش رفت که وقتی از خانه شان بیرون آمدیم پدرت تعجب کرده بود و خدا را شکر می کرد چون انتظار داشت هر حرفی بزنند و چه بسا ناراحتمان کنند. من هم به او گفتم که سوره های قرآن که در راه خوانده بودم، از جمله: آیت الکرسی، سوره ی حمد، 11 بار توحید و 11 بار سوره ی قدر که کلید مهمی برای همراهی تقدیر با آنچه میل انسان است می باشد و من از مادرم یاد گرفته ام و بارها امتحانش کرده ام، علت پایان یافتن این مسئله به خیر و خوشی بود که واقعا جای شکر دارد.

تا اینجا تمام خاطرات آمدن تو به جمع خانواده مان را تا قبل از اسم گذاریت در تاریخ 5 آبان ماه 92، برایت تعریف کردم، گل پسرم! که آن را هم قبلتر در پستِ هشت ماه نام زیبایت بر لبانم و فقط یک ماه تا آغوش تو... برایت نوشته بودم...

لازم به ذکر است همین متن طولانی را هم بسیار طول کشید تا توانستم به لطف الهی به اتمام برسانم. ساعت ها وقت برایش گذاشتم تا این خاطرات را روزی بتوانم برایت تعریف کنم و از ذهنم فراموش نشوند. باقی بماند برای بعد ان شاءالله...

دلبندم!

دعا می کنم عاقبت به خیری ات را...بغلبوس

 

این پستِ بسیار طولانی، خاطرات دو نفره شدنم در این پنج ماه و نیم گذشته است... به نفعتان است از خواندنش صرف نظر بفرمایید! ممنون.چشمک

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)