فاطمه زهرافاطمه زهرا، تا این لحظه: 13 سال و 2 روز سن داره
محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 9 روز سن داره
نازنین زینبنازنین زینب، تا این لحظه: 5 سال و 4 ماه سن داره

کُپُلچه خانوم، لُـپـّــــو خان و لُپَّـــک (گردو خانوم)

سه امانت الهی در خانه ی ما

نگاره های نگاهم (4)

1393/3/12 12:29
نویسنده : مامان زنبق
991 بازدید
اشتراک گذاری

و در ادامه:

 

4 September 2013

وقتی تو شبیه هفت سالگیم می شوی...!:)

البته لباس عروسی که من توی عروسی خان داداشم پوشیدم، هنوز بزرگه برای دو سالگی تو

اما اصرار داری و چه میشه کرد؟!

4 September 2013

آری! چشم بدوز به راهی که رفته اند و اینک تو باید در آن قدم بگذاری...

بعد از اینکه بوسیده بودی تابوتهای بی نشان را، می گفتی: چادرم بوی شهیدا میده...

و حالا عطر چادرت، عجیب مدهوشم می کند!

4 September 2013

کتابخوان کوچکم! نمیدانم به قول بعضی ها، خواندن کتابهای شعر کودکانه درباره ی زندگی پیامبر (ص) و امامان معصوم (علیهم السلام) که پر از مفاهیم بزرگی مثل ایمان و شیعه و خداشناسی و... است و برای بچه های بزرگتر از تو نوشته شده، برایت زود است؟!

نمیدانم...

ولی فعلا که عاشق عکسهایشان شده ای و مدام درباره ی پیامبر و امام علی و امام صادق (علیهم السلام) و... حرف میزنی!

5 September 2013

فرشته های کوچک برادرم... دخترانی از جنس نور... آمده بودند مانتوهای مدرسه شان را به عمه خانومشان نشان دهند!:)

7 September 2013

سلیقه های مختلف در یک خانواده! :)

13 September 2013

عروس کوچولوی آینده ام می گفت:نریم... می خوام خونه ی عروس بمونم!:)

13 September 2013

دختر کوچولو با شادی به سراغ عروسک های روی تخت عروس و داماد رفته بود و بالا و پایین می پرید!:)

14 September 2013

با حدود نصف یک کرم صورت، دیوارهای خانه را چرب کرده ای!

و در مقابل عصبانیت من، با خنده می گویی: به نظر من، کثیف بود!!!:/

21 September 2013

فاطمه زهرای شکموی من، دست در دست پدر راه می رود تا دل دردش اندکی بهبود یابد!

(تبعات عدس پلوخوری و بعدش دوغ نوشی فراوان)!

21 September 2013

آرام می گویم: دلم گرفته... با تعجب می پرسی: چی گرفته؟! و می خندی... آه دختر! چه ساده با خنده ات، دلی باز می شود...

23 September 2013

برای دختر جان (لطفا با کسره اضافه خوانده شود!) یک جلد دفتر نقاشی خریداری شده تا همراه با باز شدن دانشگاه ها و مدارس تقدیمشان شود، بلکه دست از سر کتاب ها و ورق پاره های مادر بردارند...

اما چه سود که گویا آنچه نباید، شیرین تر ست! :-/

23 September 2013

والا عجیب دوره و زمونه عوض شده...! ما چند تا عکس از دوران طفولیت داریم، با همونا زندگی می کنیم و صفا... بعد خانوم، با این موهای وحشتناک و قیافه ی تازه از خواب پریده ی ژولی پولیش، ژست هم میگیره که ازش عکس بگیرم!!:/

یعنی کشته ی اعتماد به نفستم، مادر...!:)


23 September 2013

دختر نازنین آخرین برادر که گاه به عمه اش سری می زند... به قول فاطمه زهرا، مریم گلی!:)

23 September 2013

فاطمه زهرای مهربان (عجیبا غریبا!) مریم رو با ماشینش راه می برد، بعد هم با موبایل داغون خودش مثلا ازش عکس می گرفت!:)

آخر هم که رفت، می گفت: ای داد بیداااد! از مریم گلی عکس نگرفتم که، با موبایلم!:/

23 September 2013

موبایل داغان پدربزرگ را که حالا مال خودت شده، برداشته ای و ذوق زده می گویی: بیا میخوام ازت عکس بگیرم! بعد هم هی غر می زنی به من که: بخند...تکون نخور...اینجوری بخند...دندونات این شکلی باشن...!!=-O خدا به داد ما برسد اگر روزی بخواهی عکاس بشوی!:-/


23 September 2013

صبح امروز، اول مهر، با ناز و ادای خاص و صدای کش داری، کاملا غافلگیرانه پیشم آمدی و گفتی:

مامااان...میری برام مانتو بخری... من برم مدرسه؟!کوله پوشتی بخره بابا؟!

و من که تا به حال این دو کلمه ی جدید را که نمیدانم دقیقا از کجا یاد گرفته ای، از زبانت نشنیده بودم،

کلی ذوق کردم که خیال کودکانه ات فقط یک مانتو و کوله پشتی لازم دارد برای رفتن سر کلاس درس!

که حس می کنی با اینها زودتر به آرزوی دور و درازت؛مدرسه میرسی!:)

25 September 2013

نشسته در گوشه ای... مشغول بستنی...!:)

25 September 2013

دو شبی را پیش مادربزرگ و پدربزرگت خوابیده ای، شب سوم از ترس بدعادت شدن دیگر نگذاشتم بمانی... در خواب حرف می زنی: من پیش مامانم می خوابم!:)

25 September 2013

یک عدد عروسک خوردنی عمه خانوم!:)

25 September 2013

پا تو کفش بزرگترا کردن یعنی همین؟!:)

(فاطمه زهرایی که یک دفعه هوس می کند کفش پدر را بپوشد و در خانه قدم بزند، دو سال و دو ماهگی(

25 September 2013

دیشب دختر جان اومد پیشم، با چهره ای که به وضوح درگیر سوال توی ذهنشه ازم می پرسه:

مامااان، رییس جمهور چیه؟!؟

خنده ام گرفت اما سعی کردم درست جوابش رو بدم. گ

فتم: رییس جمهور یه آدمه. یعنی یه شغله. مثل بابات که معلمه...مثلا این خانومه (در تلویزیون نشونش دادم) سخنگوی وزارت امور خارجه است!! اینا شغلشونه، مادر!...

الان واقعا باید فکر کنم متوجه شده چی گفتم؟!:/

3 October 2013

فاطمه زهرای شکمویی که خودش رو با آبمیوه و دلستر و ماست سیر کرد و غذا نخورد، پریشب در به قول خودش استوران(با کسره بخوانید).

این دومین باری بود که در طول پنج سال و نیم زندگی مشترک بر سر سفره ای گران، به قول معروف دلی از عزا درآوردیم!:)

3 October 2013

چشمانت را بر هر چه مادیات ببند، دخترک ندید بدید من!:)

یعنی چه که با این همه شورو اشتیاق دست از سر ماشین تک پسر دخترخاله ام، سبحان کوچولو بر نمی داشتی!؟:/

عکس چهارشنبه 3/مهرماه/92.

3 October 2013

یک جشن کوچک... 8/مهرماه/92... این کیک بستنی ها هم خوشمزه اند ها!:)

(به مناسبت فهمیدن اینکه خدا یک پسرکوچولوی سالم توی دلم امانت گذاشته است.)

4 October 2013

خانم خانه مان، دیشب هی گیر داده بود: بابا!چیپس و پفک بخر! این مامان همه رو میخوره!!(حالا اصلا درست و حسابی نمیدونه پفک چی هست! منظورش همینا بود دقیقا).

بعد رو به من هم با اندکی اغماض از جرمهای قبلیم، گفت: بابا برا تو یکی بخره. واسه من دو تا!

حالا موندم صبح که بیدار میشه جوابشو چی بدم که چیپس و پفکش به تعداد دیشب نمونده؟!:)

4 October 2013

خانوم کوچیک مسجدی ما، همراه مامان بزرگش... یعنی من دیوونه ی اون به قول خودت شیمکت هستم که مثل راننده کامیونها میمونه!:)

(عکس از اوایل تابستان 92).

4 October 2013

به گمانم این بوسه باید در تاریخ ثبت گردد!:) از عجایب هفتگانه...

(عکس از اوایل تابستان 92).

4 October 2013

صبح که بیدار می شود، قبل از سلام، بلند می گوید: "بسم الله الرحیم!" این هم از آثار مثبت اینکه شب قبل به کودک اصرار کنید در یک جمع خانوادگی چهار سوره ای را که به لطف خدا یادگرفته بخواند و همه را به لبخند دعوت کند با تلفظ های دقیقش: "صدق الله العظیمن عظیم!"

 

7 October 2013

شام امشب، در معیت #یاس حسینیه و همسر محترم و دو دختر گلشان صرف شد. دلمان همین فاصله ی دو طبقه ای را هم نمی خواست!:) دستپخت ما هم شوید نخودفرنگی پلو با گوشت بوقلمون بود که از مادرشوهرمان تعلیم دیده بودیم. عجب اسمی هم دارد!:)

8 October 2013

غذای دیشبش را که اصلا نخورده بود، شکر خدا امروز ناهار با این ترفند تزیین، تا آخر نوش جان نمود!:)

8 October 2013

این هم عکس از نزدیک غذای خانوم کوچولوی ما! کم و کاستی اش را بگذارید به حساب تازه کار و کم تجربه بودنمان در زمینه ی تزیین غذا!:)

شوید نخودفرنگی پلو با گوشت بوقلمون...تزیین با خیارشور و گوجه و چیپس و ماست و زیتون!:)

9 October 2013

من و اینهمه خوشبختی و غافلگیری دوست داشتنی جناب همسر...؟! گمونم بعد از این همه جستجو، از زیر سنگ پیدا کرده!:) خدا خیرش بده...

9 October 2013

واقعا با چنین معامله ای، انتظار رزق حلال و پر برکت هم دارند آیا؟! :-/

9 October 2013

میگویی: عکس منو بذار! بعد که عکست را نشانت میدهم، با لبخندی شیرین و کشدار ادامه میدهی: دختر توام؟!؟؟ یعنی همین حرفت را شنیدن، اگر تنها بهانه ی مادر شدنم باشد، بس است برای چشیدن تمام دشواری های زندگی... :)

عکس از اوایل تابستان 92/ چرخ و فلک شهربازی رازی.

15 October 2013

از الطاف مادری... خدا سایه ی همه ی مادرها را بر سرمان، تمام قد حفظ کند...

15 October 2013

امروز، وداع با شناسنامه ای که سالها در ناز و نعمت پا به پایمان قد کشید، اما... دختر کوچولویمان به گمانم دلش خواست مادرش آن را هم نو کند و راهی جز خط خطی کردن به ذهن مبارکش نرسید! :)

15 October 2013

معرفی می کنم: اونی که توی بغلشون تشریف دارن، بچه گندگی! و اون که روی زمین مشغول نماز هستن، مامان بزرگ کوچولو هستن! مامان هم که خود فاطمه زهرا خانم می باشند که به نماز کنار دخترشان می ایستند!:) وقتی هم از روی زمین یکیشان را برمیدارم که به اتاق خودش ببرم و مثلا جمع و جور کنم، می گوید:ااااه...(با کسره) نبر پیشومو! میگه مامانم کو؟!؟:)

16 October 2013

جشن خانوادگی به مناسبت روز عصای سفید برای روشن دل ترین فرزند برادر... #حسن آقایمان.

16 October 2013

مریم گلی جانمان در حال ناخنک زدن به کیک!:) فکر کنم همینو میگن شکار لحظه ها!:-D

16 October 2013

ننه قزی کوچکولوی عمه خانم!:)

 

20 October 2013

بند انگشتی من! در خواب که می خندی، چون گل می شکفم!:)

21 October 2013

دخترک بابایی ما، امشب به پدرش می گفت: تولدتو بیار بخوریم...!:) و از من هم که بدون او برای دایی و زندایی اش کیک برده بودم چون بچه هایشان خواب بودند، می پرسید: لواشکی رفتی خونه ی آیه اینا، کیکو گذاشتی توی لخچالشون، برگشتی؟!:)

22 October 2013

وقتی نیستی،

دانه دانه می افتند روی خاک خیس باغچه،

این دل داده های بی قرار تو...

یادت نرود سوغاتی! برایم یک صندوقچه از آن آه های نمناک و نمکینت بیاور!

تا اینهمه دل زخمه های اناری را،

طعمی بپاشم سزاوار لب هایت...!

پ.ن: (وه که با رفتنت، طلسم نای من هم شکست!)

 

پسندها (2)

نظرات (4)

دنیا
12 خرداد 93 19:58
سلام. دختر خانوم خیلی نازی دارین.خدا براتون نگهش داره. خوشحال میشم به منم سر بزنین.
مامانی
26 مرداد 93 19:35
زنده باشه عروسک خوشگل
مامان نيوشا
16 اردیبهشت 94 16:02
سلام عزيزم مطلب گذاشتم نظر يادت نره
مامان حلما
19 آبان 94 13:14
جانم به این عروسک سلامت باشه چه چادری هم سر میکنه
مامان زنبق
پاسخ
با عرض سلام.ممنون از محبتتون.