فاطمه زهرافاطمه زهرا، تا این لحظه: 13 سال و 2 روز سن داره
محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 9 روز سن داره
نازنین زینبنازنین زینب، تا این لحظه: 5 سال و 4 ماه سن داره

کُپُلچه خانوم، لُـپـّــــو خان و لُپَّـــک (گردو خانوم)

سه امانت الهی در خانه ی ما

نگاره های نگاهم (3)

1393/3/8 20:02
نویسنده : مامان زنبق
1,075 بازدید
اشتراک گذاری

و باز هم ادامه:

 

10 July 2013

11 months ago

من آیا درست می بینم...که تو یادآور هرآنچه خاطرات کودکیم...،هستی؟! :-O

10 July 2013

11 months ago

زیر درخت شاه توت هم قایم شدن، عالمی دارد... وصف ناشدنی!:)

10 July 2013

11 months ago

آب بازی در چشمه... به حکم اینکه مادرت خوشش نمی آید خیس بشی و بعد سرما بخوری خدای نکرده، زودتر از بقیه بچه ها با حسرت از بازی دست می کشی...

10 July 2013

11 months ago

تاب بازی کنار درخت های آلبالو... جرعه جرعه خنده هایت را می نوشم!

23 August 2013

9 months ago

عاشق حیوانات...باغ حش (باغ وحش) و سلطانی به نام آقا شیره...شاید به خاطر همنام بودنش با طعمی دلنشین در شیشه اش!:)


23 August 2013

9 months ago

چادر را با عشق سرت کردی، به قول خودت، امام رضا(علیه السلام) را خوشحال کرده ای، کاش با ایمانت هم تا عمر داری از خود جدا نکنی


23 August 2013

9 months ago

آب بازی کنار حوض های آقا)ع( هم صفایی دارد برای دستای کودکانه ات!

23 August 2013

9 months ago

اولین شب را با چادر خوابید!:) در می آوردم، جیغ و گریه بساطمان بود و بس!


23 August 2013

9 months ago

شب قدر را پا به پای چشمانت بیدار بودیم... چه زود گذشت سفر مشهدمان!


23 August 2013

9 months ago

بادکنک ها تو را مست کرده اند...خوب می دانم یک بادکنک هم برای شادی روزهایت کافی ست. من چرا کم نمی آورم در برابر این همه سادگی کودکانه ات؟!

24 August 2013

9 months ago

نماز جماعت به امامت بابابزرگ بدون چادر در گرمای تابستان! دو دقیقه ی اول چادر سرته وسطش در میاری!!:)

25 August 2013

9 months ago

آلبالوپلو برای اولین بار در خانه مان طبخ گشت... البته دستپخت جناب همسر محترم! :)

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان زهره
11 خرداد 93 15:39
خیلی وقته منتظرت هستم خانمی قدم نورسیده مبارک دیگه خیلی سرتون شلوغ شده عزیزم دیر به دیر میای
مامان زنبق
پاسخ
سلاااام... فکر کردم دیگه ما رو بیخیال شدین آبجی... از بس که دیر به دیر میایم این دور و برا... واقعا وحشتناک سرمون شلوغ شد این سه ماه و نیمه... شرمنده ام که بیشتر از ما شما اینجا سر میزنید... محمدپارسا پنج شب بیمارستان بستری شد و انگشت فاطمه زهرا هم لای در ساختمون رفت... ولی خداروشکر همه چیز به خیر گذشت... باز هم ممنونم از احوالپرسی هاتون...و التماس دعا.