نگاره های نگاهم (3)
و باز هم ادامه:
10 July 2013
11 months ago
من آیا درست می بینم...که تو یادآور هرآنچه خاطرات کودکیم...،هستی؟! :-O
10 July 2013
11 months ago
زیر درخت شاه توت هم قایم شدن، عالمی دارد... وصف ناشدنی!:)
10 July 2013
11 months ago
آب بازی در چشمه... به حکم اینکه مادرت خوشش نمی آید خیس بشی و بعد سرما بخوری خدای نکرده، زودتر از بقیه بچه ها با حسرت از بازی دست می کشی...
10 July 2013
11 months ago
تاب بازی کنار درخت های آلبالو... جرعه جرعه خنده هایت را می نوشم!
23 August 2013
9 months ago
عاشق حیوانات...باغ حش (باغ وحش) و سلطانی به نام آقا شیره...شاید به خاطر همنام بودنش با طعمی دلنشین در شیشه اش!:)
23 August 2013
9 months ago
چادر را با عشق سرت کردی، به قول خودت، امام رضا(علیه السلام) را خوشحال کرده ای، کاش با ایمانت هم تا عمر داری از خود جدا نکنی…
23 August 2013
9 months ago
آب بازی کنار حوض های آقا)ع( هم صفایی دارد برای دستای کودکانه ات!
23 August 2013
9 months ago
اولین شب را با چادر خوابید!:) در می آوردم، جیغ و گریه بساطمان بود و بس!
23 August 2013
9 months ago
شب قدر را پا به پای چشمانت بیدار بودیم... چه زود گذشت سفر مشهدمان!
23 August 2013
9 months ago
بادکنک ها تو را مست کرده اند...خوب می دانم یک بادکنک هم برای شادی روزهایت کافی ست. من چرا کم نمی آورم در برابر این همه سادگی کودکانه ات؟!
24 August 2013
9 months ago
نماز جماعت به امامت بابابزرگ بدون چادر در گرمای تابستان! دو دقیقه ی اول چادر سرته وسطش در میاری!!:)
25 August 2013
9 months ago
آلبالوپلو برای اولین بار در خانه مان طبخ گشت... البته دستپخت جناب همسر محترم! :)