تاب دوری ات را... دارم؟!
«به نام آنکه یادش آرامشی است ژرف»
گوشه ای نشسته ای و اتل متل می خوانی...
برای عروسک نوی خاک گرفته ام...
باتری هم گذاشته ام... نمی خواند چرا؟!
زمان، واژه هایم را دزدیده است و من مات اینجا ایستاده ام... وامانده... در خود پیچیده...
زبانم گنگ شده برای گوشهایت...
دردهایم سنگین شده برای نگاه هایت...
نگاه هایی که هنوز جا مانده اند روی دلم...
گم شده ام اینجا!
ساعت ها، همه خواب آلود خیره شده اند به من و چه لذت بخش است امتداد این همه سکون!
همیشه همان که بوده است و تو، همان که نبودی!
سرد می خوانم:
بزرگ می شوی و من در حسرت یک آغوش تنگ...
پیر می شوم و تو جوانی ات، پُررنگ...
بمان کنار دلم وقتی که نیستم... وقتی که هستی...
و وقتی که نیستیم و او هست و او هست و او هست...
*یه عالمه عکس از کُپُلچه خانوم در ادامه ی مطلب:
*قبل از تماشای عکس ها، خوب است بدانی:
1- بیشترشان، مربوط به دو سالگی تا دو سال و پنج ماهگی ات هستند.
2- به خاطر علاقه ات به کارتون باب اسفنجی «به قول خودت: باب اِسپَنجیر» و دورا، از تصاویر آنها هم استفاده کرده ام تا از دیدنشان بیشتر لذت ببری، عزیز دل!
*این هم یه عالمه عکس از شما... نی نی خانوم ما :
و در آخر هم یک صحنه ی کم یاب در طول تاریخ بشریت که امیدوارم تکرار شود...
بوسیدن مریم گُلی، روی تو را! :