دلیل ِ نوشتنم...
به نام خدای تو
این امکان جدیدی که گذاشته ام گوشه ی وبلاگت هم، چیز جالبی ست ها!
حتی اگر نگویم می شود تعداد افرادی که می آیند و می روند کنترل کرد، می شود گفت با آن به راحتی می شود فهمید مثلا صبح ها که من می آیم و می نشینم سر وبلاگت، حدودا چند نفر خواننده دارد...
تو هم ندانی، خدایت می داند که همان روزها که این وبلاگ را برایت درست کردم و تو خودت (که عاشق خرس صورتی رنگت هستی) کنارم نشستی و قالبش را انتخاب کردی، حتی یک درصد هم به فکر این نبودم که وبلاگم جز توی سالها بعد، خواننده ای پیدا کند! اصلا بالای وبلاگت نوشتم: برای چشمان روشنت که همیشه یادم باشد که فقط برای رضای خدایی می نویسم که نگاهت را دوست دارد... و بس!
که روزهایی که مثل الانِ خودم، دلت می خواهد بدانی در این روزها دقیقا مادرت چه حس هایی را تجربه می کرده و چه روزهایی را سپری کرده، یک علامت سوال بزرگ همیشه گوشه ی ذهنت نیفتاده باشد!
که به قول زندایی زینبت، بهم افتخار کنی که این روزها برایت وقت گذاشته ام و قلم زده ام و خاطراتت را ثبت کرده ام...
که لبخند بزنی و آه بکشی با خواندن این خطوط...
اما این ابزار وبلاگی را که گذاشته ام این گوشه، هوسم می اندازد که شماره اش زیاد شود!
واقعا چه فرقی می کند؟!
شاید مضحک تر از این در عالمی که خدایش از زبان بنده های خوبش فرموده : « ربنا ما خلقت هذا باطلا » نباشد که آدم بخواهد خواننده های وبلاگش را زیاد کند!
نمی دانم شاید عشق به شهرت باشد درونم... شاید میل به دوست های بیشتر...
هر چه که باشد، دوست ندارم برایم مهم شود آنقدر که هی چشم بدوزم به اینکه آیا بیشتر از ده نفر همزمان هم می توان خواننده داشت...!
واقعا چه سود؟!
*این عکس آتلیه ای مربوط به عید سال 92 می باشد که روی شاسی بزرگ چاپ کردیم و دم در اتاقت نصب نمودیم. به نظرم، بهترین عکسی است که دوست دایی یوسف در خانه شان از تمام بچه های ساختمان از جمله فاطمه و آیه (دختران دایی یوسف) و مریم (دختر دایی یاسین) و شما نازنین ِ من گرفت.