مـــــَــن ... مثل مادر یا خود یک مادر ؟
بسم الله الرحمان
دخترم، فرشته ی کوچکم!
باید ببخشی ام ... یعنی دلم میخواهد ببخشی ام ...
چون خیلی موضوع ها هست که من هنوز ننوشته ام اما ...
دلکم که می گیرد، دیگر نمیخواهد راجع به هیچ کدامشان بنویسم و فقط و فقط از آن چه در قلبم در حال گذر است، باید برایش نوشت و بس!
موضوعاتی مثل باغ وحش رفتن تو، دختر نازنینم برای اولین بار در عید سال 92 ...
و اولین بار شهربازی رفتنت در همین اوایل تابستان 92 ...
این چند بار بیمار شدنت ...
سخنرانی های جالب و شیرین زبانی های کودکانه ات ...
آب بازی کردن در وان بادی ات توی حمام با -به قول خودت- ماهیو ( مایو ) ات!
برای سومین بار، مشهدالرضا (علیه السلام) رفتنت در شبهای قدر که یک هفته ای طول کشید و با اصرار تو، برایت چادر خریدیم ...
ماجرای حرفهای بامزه ی تو قبل از انتخابات و خط خطی کردنِ شناسنامه ی من ...
و خاطرات بسیاری که قصد کرده بودم از آن روزهای سخت و شیرین ورودت به دنیای مان برایت بنویسم ...
همه و همه را من اینجا، در دفتر مجازی ات ننوشته ام ...
و نه اینجا که هیچ جای دیگر هم ...
حتی در ورق های کاهی آن دفتر آبی با ماهی های قرمز کوچولوی روی جلدش که زندایی رها، همان موقع ها که تو در دلم بودی و من منتظرت، برایت درست کرد تا من خاطراتت را درونش بنویسم و من خیلی مدت نوشتم و بعد تر همین حوالی ِ این روزها، مدت طولانی تری ست که رهایش کرده ام به حال خود ... بی خیال ِ اینکه می دانم تو، روزی خواهی گفت: چرا ادامه اش ندادی مامان؟! کاش...! و من بی دلیل تر از الانم و مستاصل تر از اکنونم خواهم بود مقابل نگاه های طلب کارانه ات ...
گاهی فکر می کنم تابستان هم فایده ندارد برای جبران این همه کارهای نکرده ام ...
از همین حالا ... همین اکنون که نشسته ام و روزهای این بیست و چهارمین تابستانی که می گذرد برابرم را به نظاره نشسته ام، حس میکنم روزی را می بینم که چشم فرو می بندم به این دنیای درد اندود، و خاموش می شوم در حالیکه هنوز آن نشده ام که آرزویش را داشته ام که باشم ... و همچنان، آنم آرزوست ... بنده ی خوب ِ خدا شدن ... آه ...
تازگی ها ... این روزها ... چقدر من زیادی دارم حس می کنم ... تلخ شده ام کنار این همه آه ...
شیرینی فرزندی که در شکم امانت گرفته ام، لبریزم می کند از لبخند های دائمی اما پر از فکر ...
فکر اینکه آیا من می توانم ...
و اینکه تربیت، دشوارترین کاری ست که یک انسان وظیفه دارد در قبال ِ فرزندانش انجام دهد ...
من که هنوز هم کاملا احساس می کنم و با گفته های دیگران تصدیق می شوم که حتی اگر کودک نگویم با ارفاق!، نوجوانی بیش نیستم در درونم ... ،
آیا مادر شده ام بعد از این سه سالی که از آغاز جوانه زدنت در دلم می گذرد ... ؟!
شنیده ام می گویند :
ــ یک بانو ،همان دم مادر می شود که خبر شکوفه زذن جنینی را در درونش در می یابد ،
و یک مرد ،نه ماه بعد تر وقتی گریه ی نوزادش را می شنود، پدر خواهد شد!
و این نکته را هر بانویی که مادری را چشیده باشد، نیک می داند ... اما ...
اما من ... مانده ام میان این حس مادری که چیست و چه نیست ...
کسی می داند آیا ... یا توانسته آیا ... که مادری را تعریف کند ؟!
خوب یادم هست روزهای نخستی که تو را در آغوش کشیدم، چقدر دوست تر داشتم -بر خلاف آنچه از قبل فکر می کردم که دوست دارم مامان صدایم بزنی- مادر، بگویی ام ...
هرچند همین دیروز پریروز که داشتی کنار عروسکِ تنهایی ات، زمزمه می کردی: مامانمه ... پرسیدم: کی مامانته؟ رو به من گفتی: تویی مامانی!
و من دلم ضعف رفت از اینهمه غلظت ِ شیرین ِ میان این مامانی گفتن هایت!
پ.ن: این روزها سخت مشغولم و سر در گم ... به یُمن مطالعه ی کتابی به این نام :
آیا مادر خوبی هستم؟!
...
* این کتاب بسیار جالب و مفید و پر محتوا که توصیه می کنم با نگاهی انتقادی، حتما مطالعه کنید، مصاحبه ای از دکتر روان پزشک محترم جناب آقای عبدالحسین رفعتیان می باشد.
- نگاه انتقادی که می گویم، منظورم نقد به تفکرات فرویدی ست که خودم با آنها از جهاتی مخالف هستم و به گونه ای حس می کنم در این کتاب وجود دارد.