بانوی کوچک کتابخوان!
هو العلیم وقتی تو ثانیه به ثانیه بزرگتر می شوی و بانو تر... ، و من جا می مانم از این همه «قل هو الله» های تو... ، چه کنم که همه ی زندگیم پر نیست از صدای دلنشینت...؟! من که حالا درس می خوانم تا تو سالهایی دورتر، با افتخار بگویی: او، مادرم بود... پ.ن: ببخش مرا که این همه بی من می مانی، ولی دلم خوش است که وقتی پدرت کنار هر فروشگاهی، از تو می پرسد: چه میخواهی، بابا؟! تو در جواب فقط می گویی: کتاب میخام!!...و یا گاهی: مداد بیخر...!:) عکسها در ادامه ی مطلب مربوط به بیست ماهگی توست. برای مامان شب امتحانیت دعا کن، کوچولوی نازنینم... * این...
نویسنده :
مامان زنبق
8:28
غذای من!!
به نام خداوند با صدای بلند می گویم: ــ میشه من بعضی دخترها رو بخورم؟! با چهره ای کاملا جدی و با صدای کودکانه و شیرینت می گویی: ــ من که غذا نیستم!! :) ...
تکرار تو... بهشت من!
سلام. امروز روز تکرار من است در آفرينش... و تکرارها گاه بي نهايت شيرينند، مثل طعم خوش نمازهاي کودکانه ات... ت ولد دختر ارديبهشتي ام مبارک! دعا بفرماييد ان شاءالله بهشتي شود... ...
نویسنده :
مامان زنبق
19:37
بغض نوشت...
کاش مردم همه مي دانستند که فقط جاي آن چهره ی ملعونِ قديمي که از ديدن دختر، غضب آلود و غمين مي گشت، در آتش دوزخ نيست... ب لکه هر چهره که از ديدن او سرخ شود، و دل مادري از جنس لطيف را بشکند و درد به جانش ريزد، جايگاهش آنجاست...
اولین برف
سلام گلکم... ساعت حدود 7 و ربع ِ روز پنج شنبه 17 اسفند 91 صبح خواب بودم که پدرت از محل کارش یعنی مدرسه (گاهی وقتی من و تو خوابیم، بابایی میره سر کار و ما از خستگی شب و روز قبل از جامون تکون هم نمیخوریم!) تماس گرفت و گفت: اگه پرده رو نزنی کنار و از پنجره بیرون رو نگاه نکنی منظره ی خیلی قشنگی رو از دست میدی...حتما برو پشت پنجره رو تماشا کن...وقتی گوشی به دست پده رو کمی کنار زدم............خشکم زد و از شادی فریادی کشیدم: وای...برف! سپیدی برف چشمهام رو میزد... با کلی ذوق و شوق پرسیدم: فاطمه زهرا رو بیدار کنم، ببینه؟ تاحالا برف ندیده! شنیدم: آره...بیدارش کن! از خدا خواسته که زودتر برفها رو به تو نشون بدم با کمال بی رحمی اومدم بالای سرت و صد...
لبخندِ قندپهلو
قند در دلم آب می شود، وقتی می خندی... کاش دلم را قندانی کنی پر از لبخندهایت...نازنین ترینم! ...